تو زیباتر از...
نیستی!
و من«او» تر از...
لحظه ای که ترکم کردی؛
چشم های خوبی با هم داشتیم [...]
تو زیباتر از...
نیستی!
و من«او» تر از...
لحظه ای که ترکم کردی؛
چشم های خوبی با هم داشتیم [...]
ای اهل اسلام،
ایمان بیاورید! [...]
کربلا رفتن، دلیلی برای کربلایی شدن نیست
آدمی برای رفتن به شهرهای مختلف دنیا و رسیدن به مقصد مورد نظر، چاره ای جز سفر ندارد؛ اما برای رسیدن به مقاصد معنوی، تنها سفر تضمین کننده رسیدن برای انسان نیست. برای سفر به دیار یار، نمی شود تنها به پاسپورت های کاغذی و اداره گمرک دلخوش داشت. برای گذر از مرز قسمت، باید مهر دلدار را روی برگه روادید دفتر دل رؤیت کرد. همچون آن ها که از همین راه به همراه حسین راهی کربلا شدند. [...]
گزیده ای از مجموعه «از در تا مادر»
صدای شکستن در که می آید،
هول می کند دخترک.
این تازه اول راه است! [...]
کوچک تر که بودم، یادم می آید یک روز برادر بزرگم از یک مسئله ای ناراحت بود. انگار می خواست برود جایی، پرسیدم: «کجا می خوای بری؟!» گفت: «میرم قبرستان بقیع». من اشتباها شنیده بودم قبرستان برقی! از برادرم سؤال می پرسیدم که قبرستان برقی کجاست؟ چه شکلیه اصلا..؟ او جواب نمی داد و گویا ناراحت بود. برادرم رفت و دیگر هیچوقت نشد چیزی درباره قبرستان برقی بپرسم. من ماندم و یک سوال بزرگ کودکانه و یک تصور مبهم. قبرستان برقی در آن تصویر ذهنی [...]
به قول رانندهای قمی؛ حرم آخرشه!
تمام عید را از فردای چهارشنبهسوزی که رسیدم خانه گرفته، تا فردای سیزده به در که برگشتم قم، در خانه مانده بودم. اصلن حوصله عید دیدنی و برنامه هایی از این قبیل را نداشتم. حدود ساعت یازده شب از تالش حرکت کردم و 5 صبح رسیدم ترمینال غرب. رفتم بلیط گرفتم برای ساعت 6 به قم. ساعت که 6 شد اتوبوس مثل همیشه با کمی! تأخیر حرکت کرد. من هم از کیف کتاب سقای آب و ادب را که از نیم بیشتر اش [...]
از خیابان به سمت خانه می آیم. جوان ها را می بینم که مشغول آتش بازی هستند. انگار شب چهارشنبه سوزیست. به خانه می رسم و با خوشحالی به خواهرم می گویم که استخدام شدم ها! انتظار دارم خوشحال شود اما، هیچ نشانی از خوشحالی در چهره اش دیده نمی شود. دوباره با هیجانی وصف ناشدنی گفتم: در سازمان کار و امور اجتماعی استخدام شدم. اما انگار نه انگار. رنجی در خاطر اش بود که [...]
گیرم مسلمانم و سر بر مهر یا حتی؛ گیرم که باشم گبر و کافر دوستت دارم
باید آماده می شدم مثل بعضی روزها که نماز مغرب را در مسجد قامت می بستیم بروم مسجد. اما پیش خودم می گویم نه. امروز که خانواده دارند می روند مهمانی، بنشینم کمی مطلب بنویسم. نشسته ام پشت لپ تاپ و فایل ها را زیر و رو می کنم. قدری این درایو و قدری آن درایو دیگر، لحظه ای درنگ می کنم، قدری به فکر فرو می روم، نه، از این فولدر به آن فولدر فرجی نیست. وقت اذان است و من برای رها شدن از خواندن نماز او وقت مغرب توجیه می سازم. ساعت هشت و سی و هشت دقیقه است. از درونم صدای التماس می آید، اما باز با بی اهمیتی از شنیدنش سر باز می زنم. دوباره [...]
«مظلومیت»* ارثی ست،
اگر
سید باشی! [...]
مدتها بود که از خوابگاه دانشگاه بیرون نیامده بودم تا شهر، اما آن روز آمده بودم وسیله ای تهیه کنم. ساعت حدود 8 یا 9 شب می شد. در پیاده رو صفائیه داشتم می آمدم سمت ایستگاه مصلی که سوار ماشین شوم و بروم سمت دانشگاه. چشمم افتاد به یک مرد افغانی که وسایل کفش و کفاشی می فروخت و گذشتم. یادم آمد به یکی از بچه های خوابگاه قول داده بودم که هر وقت موقعیتش شد از براق کننده کفش خودم برای او هم بخرم. چند قدم جلو تر رفته بودم و چند قدم [...]
می خوام برم تا برسم به آرزوهای محال
غصه گرفته دلمو گمشده جاده وصال
زخم دلم گرفته گُر کسی به دادم برسه
برای پرواز دوباره دلم اسیر قفسه [...]
جور دیگر
کنار هم می گذارم
ورق پاره های تاریخ را .
روح الله شاید می خواست نبی باشد،
انقلاب که کرد، خمینی شد. [...]
اگر اینجا هستم، دلیلش جهاد در راه آرمان من است، نه هیچ چیز دیگر. نه حب وبغض و نه کسب شهرت هیچ کدام اینها مرا راهی این آبادی نکرده است. هدف مجازی من حقیقی تر از این خواسته های دنیایی پیش پا افتاده است. و الا همین حالا هم می توانم تمام کامنت های این وب را حذف کنم. همین حالا می توانم تمام لینک ها را حذف کنم. همین حالا می توانم تمام نوشته ها را پاک کنم. همین حالا می توانم تمام دوستی ها را disconect کنم. همین حالا می توانم حتی همین تارنما را حذف [...]
سالهاست،
که نظاره می کنم
پشت دریا را
و منتظر نشسته بهار فردایم،
زهی خیال باطل! [...]
سپر پدر
انگشتر برادر
کلاهخود اکبر
گهواره اصغر؛
همه را برگرداند [...]
گاهی آدم برفی،
نیاز به «بودن» پیدا می کند.
آسمان دلرحم است،
برف می بارد. [...]
وقتی دوستم داری
و نمی گویی؛
کور که نیستم،
می بینم!
و البته [...]
هشت دی نزدیک است
مادرم را خبر کنید،
که به دنیا بیاوردم
برای بیست و چندمین بار! [...]
گزیده ای از مجموعه «حاء سین یاء نون»
آبی که به خیمه رواست،
به سقا حرام است! [...]
یکی خانواده اش از حج آمده و آن یکی ارشد دارد، یکی در جوّ امتحانات میان ترمش است و آن یکی هنوز آمادگی ندارد و دیگری استخاره کرد و بد آمد. یکی عازم سفر شده و نمی رسد، یکی هم این روزها برای کسی در بدر شده و نمی رسد، آن دیگری بیمار است و آن یکی دیگر از جنگ بیزار. امسال که صدای «هل من ناصر را شنیدم» آمدم تا شاید بتوانم کمکی کنم نه به تنهایی و بی یاوری ات در [...]
یک مُشت گندم
یک دسته کبوتر جلد
یک حرم
یک هیچ! [...]
از دست چشم هات
گریختم؛
پا پس نخواهم کشید،
از فاصله! [...]