از آخرین قرار عاشقانه ما چند سالی می گذرد. یادتان هست سال هزار و سیصد و تنهایی؟ من و شما و عشق، سر قرار همیشگی وصل، ساعت دلتنگ و نیم؛ رواق پر داغ سینه ام، صحن بی شکیبی دستانم، بست حسرت، حجره افسوس، کنج دنج دلتنگی! چقدر می گذرد از آخرین سلام و خداحافظی اشکانهمان. از آخرین دق الباب عاشقانه در باب الجواد. از آخرین وضوی نور در حوض دریایی مشرف به باب الرضا. از آخرین اقامه نماز محبت در جوار سایه رحمت شما. از آخرین دیدار عاشقانه و از آخرین نگاه غریبانه. از همان آخرین نفسی که نگاه بیابانی ام در نگاه دریایی شما گره خورد. و شرم رنج جدایی بود که از چشمانم می چکید. یادش بخیر آخرین روزی که از دست بلند شب رها شده بودیم. یادش بخیر آخرین طلوعی که به سرخی یک غروب، غمگین بودم.
حالا بی رمق در پشت در انتظار، روی پله برقی بی قراری نشسته ام. دوباره بی صبرانه منتظر دعوتنامه ام. هنوز هم امید دارم که برای حضور در مهمانی کریمانه خود بخوانی ام. من محتاج نوازش های نورانی شما در لحظه نیایشم. همیشه به پرستو های مسافری که چند صباحی در خانه لانه می کنند، لبخند می زنم. اما چه کسی از مهمانخانه دلم خبر دارد، که چند مسافر از روستای حزنآباد سفلی در آن سکنی گزیده اند؟ همین مسافرخانه غمزده ای که واقع در خیابان تن، کوچه سینه، دست چپ، جنب پلاک هشت است. همین مسافرخانه ای که شرح قصه پر غصه اش، لبخند را روی لب خشک می کند. چه کسی باخبر است از ناله هایی که در کنج یک بغض نشکفته، گوشه گیر شدند. چه کسی شمرده و می داند، رقم فراوانی اشک هایی که با حسرت دیدن دوباره تصویر بی قاب عشق از دیده می چکند و زمین گیر می شوند؟ حالا ساعت دقیقا دلتنگ و چهل و اشک دقیقه است. چه کسی می داند که چند سال و چند ماه و چند هفته و چند روز و چند ساعت و چند دقیقه و چندین ثانیه جمعا می شود چند بغض؟ حالا بعد از این همه فراق، روا نیست که سیب کال این دل به وصال دست های یار برسد؟ آیا دل های شکسته، هنوز هم بی مشتری ست؟ دلهای تنگ هنوز هم فراخ نشدنی هستند؟ گلایه ها هنوز خریدار ندارد؟ آیا سینه های پر کینه باید بی نفس رها شوند؟ راستی آنجا هم ارزش زاغ ها و کلاغ ها با کفتر زاغی ها و کبوتر کلاغی ها برابر نیست؟ باز هم سیاه ها بی صاحب و گناهکارها بی جیره و مواجب اند؟ دلدارا! مگر سیاه رویان و گناه خویان دل ندارند؟ مگر دلتنگی فقط برای پاک دلان و دلقشنگ هاست؟
من اذعان می کنم به بی توفیقی های فزاینده هر روزم. من که خود معترفم به رو سیاهی ام، تو اما در نزد خدا وجیهی. پس تو بگو که در این فراق چه چاره کنم تا تب بی تابی ام فروکش کند؟ من فقیرم. من توی موسسه مالی و اعتباری ثامن الحجج حساب ندارم. من اعتبار لازم را ندارم تا در آن صندوق برای خود حساب باز کنم؛ ولی به بی حساب بودن در پیشگاه حضرت ثامن الائمه هم راضی ام. امام ای کاش بدهی های پیشین خود را قبل از این صاف می کردم با او. کاش معوقات قسط های وام دریافتی قبلی را پیش از این پرداخت کرده بودم. آنوقت یکبار دیگر می توانستم وام مهر رضا را از صندوق پر مهر ثامن الحجج دریافت کنم. می دانی؟ مرا نه در دست خوشه ای هست و نه از برای راه، توشه ای.
نگارا! چه می شود پای ما بست تخت سلطانی شما شود؟ چه می شود که ما نیز از روی کرامت بی حد و حصرتان، چند صباحی پایتخت نشین شما شویم. چه می شود که ما اهالی شمالی ترین بغض گلوگیر مغرب، آفتاب مشرق را در شرقی ترین صورت فلکی زمینی به تماشا بنشینیم؟ چه می شود اگر شفق پر عشق بارگاه شمس الشموس، شب کاذب ما را سرشار از صبح صادق کند. سفیدی این چشم ها دیگر به رنگ ارغوان در آمد، به رنگ خون رنگ زعفران. این فراق برای خاطر روزهای شبگون من، همچون سوهان روح است. بی طعم نُقل محبت شما، هر روز بی مزه تر از دیروز است. من شیرینی نبات لبان شما را می خواهم. اما چه کنم که خواهشم بی خریدار است و کسی نمی ستاند دادم را. حال باز می گویی صبوری چاره کار است؟ باز هم تحمل غم و رنج دوری، مرهم زخم جدایی ست؟ من آدم آهنی نیستم. نگاه کن این زخم سر باز کرده را. از اندوه فراقتان در این دیار غربت - با جراحت ترکش هزاران کیلومتر فاصله نوری - از ناکجا آباد تا مشهد، دارم شهید می شوم. وقتی تو ضامن آهو می شوی، تکلیف پرنده ها روشن است. آی ارباب یک لشگر کفتر کاکل به سر، پرنده زخمی روح مرا دریاب. پرندگان مستأجران آسمان بارگاه شما هستند. آسمان بارگاه شما، بی منت ترین زمین خداست. زمین صحن و سرای شما، آسمانی ترین و گران بها ترین قطعه زمین کشور ماست. مرا اجاره نشین بهشت برین خود کن. می دانم که زاغ ها و کلاغ ها هم مجوز لانه سازی در این قطعه بهشتی و حق سکونت در محدوده بی حد و حدود مسکن مهر شما را دارند. شما صاحبخانه های مهرید و ما مستأجران بغضیم.
آی امام صحن انقلاب اسلامی من... آی رضای هر لحظه زندگانی من. من بی اندازه دلتنگم. چه کنم که پایم می لنگد از این همه بار سنگین دلتنگی. حالم از ندیدن ضریح عشق، زار تر از ابر بهار است. آه که چقدر دلم تنگ محفل قرآن گوهرشاد است. دلم هوس خلوت نیمه شب های صحن انقلاب را دارد. نیمه شب هایی که نسیم نوازشگر باد صبا بعد از طواف کعبه مطلا، از سمت گیسوی یار در صحن شکیبایی چشمانم می وزید و مرا منقلب می کرد. و من دوباره در پی یک انقلاب درونی ام. مرا گریزی از انقلاب ناب تو نیست. من اسیر و پابست آزادی ام. من بی تاب استشمام نفس های مسیحایی، در قدس هستم. قدس آدم را سرشار از آزادی می کند و آزادی آدم را اسیر انقلاب می کند. و محال است بعد از منقلب شدن در انقلاب، گذر آدم به جمهوری نیفتد. راستی کسی می داند که چرا ما پای رواق های نورانی انقلاب ایستاده ایم؟ ما چرا جمهوری را رها نمی کنیم. همه می دانند که در جمهوری نمی شود تقلب کرد. در جمهوری، کسی دعایش را از دست دیگری رونوشت نمی کند. در جمهوری لحن هر کسی یک جور است. هر کس حاجات خود را به سبک خود می خواند. ادبیات هر کسی با دیگری فرق می کند. زوار با سلایق مختلف اما همه در یک خانه جمع و پروانه یک شمع اند. همه به هشتمین عدد ریاضی امامت حساسیت عاشقانه دارند. هشت در بین اعداد یکرقمی، بیشتر از همه دوست داشتنی ست. تاج سلطانی اعداد عالم، تنها برازنده هشت است. بین تمام اعداد زوج بی انتها، «هشت» یک عدد مَشت است. حرم هشت، دروازه ای است به سوی بهشت. پلی ست به سوی جنت اعلی و گذرگاهی ست به آسمان ملکوت.
زائری می گفت مشهد چه بروبیایی دارد؛ هنوز بازار رضا شلوغ است. هنوز پنجرهفولاد، حاجتمندانی آهنین دارد. هنوز در حوالی سقاخانه، عطر علقمه را به وضوح می شود حس کرد. هنوز صحن جامع رضوی، از سمت باب الجواد تنفس می کند. هنوز زائران، نذورات می دهند و «نمک» می گیرند؛ برخی اما با دست هایی خالی، نمکگیر سفره کرامت می شوند. هنوز کبوتران مأمنی آسمانی و آهوان، ضامنی زمینی دارند. هنوز قطع امید شده ها شفا می گیرند از درمانگاه دارالشفا. و مریضان با نسخه های شفابخش، دارو می گیرند از داروخانه معنوی. من اما مثل «گوهرشاد»، غمگینم. من همچون ضرب نقاره خانه ها محزونم. چندی ست که روحم افتاده توی بستر ناخوشی. تمام شب ها تب دارم. با هر نفس آه می کشم. تاب از کف داده ام. من مریضم، ولی به هر مطبی که رفتم، منشی ها دفترچه درمانی روحم را تحویلم نگرفتند. از هر طبیبی درباره بیماری ام سوال کردم، جوابم کرد! همه جواب سر بالا می دادند، اما یکبار توی یکی از همین مطب ها شنیدم که کسی خطاب به من گفت تنها راه درمان تو «طب الرضا»ست. حالا می خواهم نوبت بگیرم. آقا نمی شود در دارالشفای خود، یک وقت معاینه به ما بدهی...؟
خانم معلم می گوید:
فقط آرزو میکنم خدا زودتر تو رو به وصال یار برسونه ... وقتی اشک میریزی و اشک میریزه روی عینکت و چیزی رو نمیبینی چطور میتونی از حالت بنویسی ؟
وقتی خواستم وارد خونه ی جدیدم بشم همینکه دیدم روی در شماره ی 8 رو زده بی اختیار گریه م گرفت . دست کشیدم رو عدد طلایی ، گفتم یا امام رضا ...
عدد 8 طلایی ترین عدد یک رقمی برای ما .
اشک مجال بیشتر نوشتن بهم نمی ده ...
خدا حاجت دلت رو بده ...