همین پریروز که هنوز در خانه بودم، پدرم برای هزارمین بار بقچه خاطراتش را وا کرده بود و از یک فیلم اکشن و جنگی حرف می زد. می گفت حدود سی سال پیش که داشتیم زندگی می کردیم، روزی خبری در شهر پیچید. همه جا صحبت از اکران فیلمی جنگی در ژانر ترسناک بود. مردم هنوز در بهت تبلیغات و سر و صدای فیلم بودند که متوجه شدند، فیلم قرار است روی پرده ی سینمایی قدیمی و مخروبه به نمایش دربیاید. خیلی ها دلشان طاقت فیلم ترسناک را نداشت. آنها که دل دیدنش را داشتند اما، فکر می کردند اگر بروند به تماشا، فیلم به نیمه نرسیده سقف آرزوهایشان در سالن سینمای قدیمی و مخروبه روی سرشان خراب شود و دیگر پایشان به در خانه نرسد.
همه ترسیده بودند، اما مردها و پهلوان ها یا علی گفتند و رفتند به تماشای فیلم، رفتند و با وجود همه سختی ها و کشته هایی که حاصل از خرابی ها بود تماشا کردند، چیزی نمانده بود که پهلوانان همه فیلم را به پایان برسانند که رئیس اداره ای، «جام» به دست فیوز برق سالن را با جریانی «۵۹۸» ولتی سوزاند و گفت: «دیگر بودجه و ذخیره ای نمانده، این فیلم همینجا باید تمام شود». فیلم را نیمه کاره تمام کردند و عده ای برنگشتند و عده ای جنازه های بی جانشان برگشت و عده ای هم برگشتند بی دست و پا، اما سربلند. یک عده پشت میز نشین می خواستند به بازمانده های آن فیلم مدال شجاعت بدهند و خطاب به آنها گفتند: بجای دست به شما سهمیه چرخ گوشت و یخچال می دهیم و به جای پا سهمیه ویلچر. و به جای اعصابی که ندارید، به بچه هایتان سهمیه دانشگاه می دهیم که بروند تا دیگر وقت موجی شدن و فحش دادنتان نباشند. این شد که یک عده جرأت «تماشا» و «تماشاخانه» رفتن را نداشتند، زبان به طعن و کنایه گشودند و آنقدر گفتند که سهمیه سرافکندگی نصیب سربلند ها شد…
حالا سال «۹۰» است. یکی به خاک وطنش غیرت دارد، یکی به ناموسش و یکی هم به «sms » برنامه اش. عیبی ندارد، «کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته». حالا به نظر شما «کریمی» با اخلاق تر است یا «مجیدی»؟ به نظر شما «کاشانی» صادق تر است یا «دایی»؟ به نظر شما «پروین» فنی تر است یا «کارلوس کروش»؟ آقای شبکه ها. آقای «پارک ملت»، آقای «نود»! از کدام «اخلاق» و «صداقت» حرف می زنید؟ شما در کدام «زمین» بازی می کنید؟ راستی در قاموس شما معنای اخلاق و بد اخلاقی چیست؟ در برنامه های شما بداخلاق ترین آدم ها برنده نظرسنجی اخلاقند و دروغگو ترین آدم ها برنده نظر سنجی صداقت! همان آدم هایی که پولشان از پارو بالا می رود و برای نامزد انتخاباتی شان صدها میلیون کمک می کنند اما برای گرفتن آخرین ریال پولشان از بیت المال علیه فدراسیون کشورشان به فیفا شکایت می کنند؟
اصلا به من چه مربوط؟ به من چه ارتباطی دارد که «گلشیفته» «میم»ی ندارد که «مثل مادر» باشد؟ به ما چه مربوط که یک نفر «گیس بریده» بوده و رفته و «گیسو کمند» گشته؟ آی افتخار سینمای ایران بعد از انقلاب! والله قسم «دیوید دی کاپریو» قدر تو را نمی داند، تو را از آنگونه عور خوابیدن چون «حور» در آغوش آن بی غیرتان بی شعور چه سود؟ برگرد به وطن، به چشم خواهری. «جواد آقا شمقدری» گفته هر وقت برگردی، قدمت روی فرش قرمز خون های ریخته شده کشور. تو که اهل پیشرفت هستی، برگرد و ببین که از دوستان و هم مسلکان دیروزت عقب مانده ای امروز. این روز ها بعضی هوس بستنی می زند به سرشان در برج های «بالا». بعضی حمام آفتاب گرفته اند در ساحل های «پایین». بعضی موج سوارند در دریا. بعضی ها «باد» را با «قفس» هم قافیه کرده اند، دوستان تو اما هوس الاغ سواری کرده اند. نبودی ببینی که دوستانت در ... جایت حسابی خالی! آخر «هر که در این فیلم عشوه گر تر است، تندیس طلا بیشترش می دهند».
من قسم می خورم که شماها یک قسمت هم از سی قسمت «سیمرغ» را ندیده اید، اما در عوض با آن هنری که دارید، یکی یکی «خرس» ها و «سیمرغ» های قلابی را دور خودتان جمع می کنید. شغل شما را اشتباهی نام می برند. شما ها عشوه گر هستید نه بازیگر. بخیه بند هستید، نه هنرمند. شما ها یک روز مثل «مریم» «مقدّس» می شوید و یک روز مثل «دختر» «فراری»! یک روز در فیلم «یوسف» به چاه می افتید و یک عمر «پیامبر» می شوید، یک عمر در واقعیت ولی از بی نمازی با « فراری ها » همبستر می شوید. گاهی «زلیخا ریاحی»ها از «یُوزارسیف زمانی»ها مؤمن ترند. اما شماها پیراهن ندریده گرگ هستید و هنرتان از جنس برهنگی ست نه از جنس فرهنگ. یک عده یک روز جانشان را کف دست گرفتند و رفتند و «دموکراسی تو روز روشن» را زیر باران آتش و خون دیدند و فهمیدند. اما شما ها با بی هنری تان «پیک نیک در میدان جنگ» گرفته اید. «پیک نیک» یا «پوکه»؟ در میدان جنگ کدامش بود؟ «باز این چه شورش است که در جان جبهه است، شاعر شکست خورده طوفان جبهه است».
جنگ نرم از جنگ سخت خطرناک تر است و تفنگ آب پاش از اسلحه جنگی! این را دیشب در جواب کامنت یک از خوانندگان وبلاگم می گفتم. اسلحه جنگی تفنگ مرد هاست و تفنگ آب پاش اسلحه نامرد ها. «تفنگت را زمین بگذار» آقای «مرغ سحر»! و تو چه می دانی از مرغ سحر؟ «مرغ سحر را بریده اند گلو». «رَبـّنا لا تُزغ قـُلوبنا»، نه! این آیه قرآن نیست، یک چیزی شبیه کاغذ نوشته ای روی نیزه است. این صدای مرغ سحر نیست، صدای «خسخس» است از «خاشاک»! صدای اذان به اُفق «رادیو آمریکاست»، صدای «بیب بیب سیب پرشن». پدران شما آنقدر مرد نبودند که اسلحه در دست بگیرند و رفتند توی خانه نشستند در دهه شصت و به فکر «رشد جمعیت» کشور بودند تا امروز تفنگ بی غیرتی را برای بیست و چندمین سالروز تولدتان هدیه دهند، تا امثال شماها ژست بگیرید و به عکس ریشو های بهشت زهرا بخندید. شماها نه اهل «قرآن» هستید و نه «اهل کتاب»، نفس هایتان بوی گند «فیس بوک» می دهد. تفنگ هایتان اسباب بازی است. شما جنگجویان بازی «تِراوییَن» با «ارّه» و «بیل» هستید در زمین اسرائیل! پدر من اما مثل یک مرد با همه وجود رفت و تفنگ واقعی در دست گرفت و با دشمن ناموس وطنش جنگید و با نصف وجودش برگشت. پدرم از جنگ برگشت، یک پای احساسش قطع شد، بیچاره ردّ پایش! رد پای پدرهای ما یک پا دارد، اما هنوز مثل مرد روی همان نصفه پا ایستاده اند و ما را نیز روی دوش خود گذاشته اند تا پشت پرچین فتنه ها را ببینیم. و دریغا که شما ها روی پاهای پدرانتان که هیچ، روی پاهای امثال «جرج سوروس» و «دوستان» هم نمی توانید بایستید.
من افتخار می کنم «سردار»زاده ام، اما «آقازاده» نیستم! «آقازاده» آن لندهور لندن نشین است که به دهانش از بی «عفت»ی جای شیر مادر، شیر نفت بسته اند از کودکی! عجب حکایتی ست که آنها که اختلاس هاشان هزاران میلیاردی ست و گندهاشان در پرتو ستار العیوب های قوه قضائیه است، لقبشان «آقا» «زاده» است! راستی یادم رفت بگویم، قصه کشته شدن «ندا» فیلم و سناریو بیگانه نبود. «من آن نیستم که رستم بُوَد پهلوان». اصلا من خودم «ندا» را کشتم، آن لحظه که دیدم می خواهد لباس جمهوری اسلامی را لجن بمالد و عکس آقا را پاره کند. همان لحظه ای که می خواست بگوید: «مرگ بر دیـ…» کشتم اش، با همان اسلحه ای که پدرم با یک پای نداشته برایم از جنگ سوغات آورده بود.
نظرات تأیید شده: (۱۰۱)
واکنشها :
نظرات تأیید شده: (۱۰۱) واکنشها :
سعادت می گوید: