دل آباد :: رسانه اهل دل

دل آباد، رسانه بی دل هایی ست که در به در، در پی دلدار اند.
خانه | اخبار | پیامک | کتاب | جزوه | اپلیکیشن | فیلم | صوت | ختم قرآن | عکس | گوشه‌نما | آرشیو | پیوندها | وبلاگ‌ها | همدلی در دل‌آباد
درباره ما | تماس با ما


امروز
یکی دیگر از روزهای خوب خداست


دیروزها و امروزها


| ارسال در «دل‌نوشت» توسط دل‌باخته .. ، در ساعت ۲۱:۲۴ روز پنجشنبه ۳۱ شهریور ۹۰ |


 

دیروزها و امروزها

همین پریروز که هنوز در خانه بودم، پدرم برای هزارمین بار بقچه خاطراتش را وا کرده بود و از یک فیلم اکشن و جنگی حرف می زد. می گفت حدود سی سال پیش که داشتیم زندگی می کردیم، روزی خبری در شهر پیچید. همه جا صحبت از اکران فیلمی جنگی در ژانر ترسناک بود. مردم هنوز در بهت تبلیغات و سر و صدای فیلم بودند که متوجه شدند، فیلم قرار است روی پرده ی سینمایی قدیمی و مخروبه به نمایش دربیاید. خیلی ها دلشان طاقت فیلم ترسناک را نداشت. آنها که دل دیدنش را داشتند اما، فکر می کردند اگر بروند به تماشا، فیلم به نیمه نرسیده سقف آرزوهایشان در سالن سینمای قدیمی و مخروبه روی سرشان خراب شود و دیگر پایشان به در خانه نرسد.

 

همه ترسیده بودند، اما مردها و پهلوان ها یا علی گفتند و رفتند به تماشای فیلم، رفتند و با وجود همه سختی ها و کشته هایی که حاصل از خرابی ها بود تماشا کردند، چیزی نمانده بود که پهلوانان همه فیلم را به پایان برسانند که رئیس اداره ای، «جام» به دست فیوز برق سالن را با جریانی «۵۹۸» ولتی سوزاند و گفت: «دیگر بودجه و ذخیره ای نمانده، این فیلم همینجا باید تمام شود». فیلم را نیمه کاره تمام کردند و عده ای برنگشتند و عده ای جنازه های بی جانشان برگشت و عده ای هم برگشتند بی دست و پا، اما سربلند. یک عده پشت میز نشین می خواستند به بازمانده های آن فیلم مدال شجاعت بدهند و خطاب به آنها گفتند: بجای  دست به شما سهمیه چرخ گوشت و یخچال می دهیم و به جای پا سهمیه ویلچر. و به جای اعصابی که ندارید، به بچه هایتان سهمیه دانشگاه می دهیم که بروند تا دیگر وقت موجی شدن و فحش دادنتان نباشند. این شد که یک عده جرأت «تماشا» و «تماشاخانه» رفتن را نداشتند، زبان به طعن و کنایه گشودند و آنقدر گفتند که سهمیه سرافکندگی نصیب سربلند ها شد…

 

حالا سال «۹۰» است. یکی به خاک وطنش غیرت دارد، یکی به ناموسش و یکی هم به «sms » برنامه اش. عیبی ندارد، «کلکم راع و کلکم مسئول عن رعیته». حالا به نظر شما «کریمی» با اخلاق تر است یا «مجیدی»؟ به نظر شما «کاشانی» صادق تر است یا «دایی»؟ به نظر شما «پروین» فنی تر است یا «کارلوس کروش»؟ آقای شبکه ها. آقای «پارک ملت»، آقای «نود»! از کدام «اخلاق» و «صداقت» حرف می زنید؟ شما در کدام «زمین» بازی می کنید؟ راستی در قاموس شما معنای اخلاق و بد اخلاقی چیست؟ در برنامه های شما بداخلاق ترین آدم ها برنده نظرسنجی اخلاقند و دروغگو ترین آدم ها برنده نظر سنجی صداقت! همان آدم هایی که پولشان از پارو بالا می رود و برای نامزد انتخاباتی شان صدها میلیون کمک می کنند اما برای گرفتن آخرین ریال پولشان از بیت المال علیه فدراسیون کشورشان به فیفا شکایت می کنند؟

 

اصلا به من چه مربوط؟ به من چه ارتباطی دارد که «گلشیفته» «میم»ی ندارد که «مثل مادر» باشد؟ به ما چه مربوط که یک نفر «گیس بریده» بوده و رفته و «گیسو کمند» گشته؟ آی افتخار سینمای ایران بعد از انقلاب! والله قسم «دیوید دی کاپریو» قدر تو را نمی داند، تو را از آنگونه عور خوابیدن چون «حور» در آغوش آن بی غیرتان بی شعور چه سود؟ برگرد به وطن، به چشم خواهری. «جواد آقا شمقدری» گفته هر وقت برگردی، قدمت روی فرش قرمز خون های ریخته شده کشور. تو که اهل پیشرفت هستی، برگرد و ببین که از دوستان و هم مسلکان دیروزت عقب مانده ای امروز. این روز ها بعضی هوس بستنی می زند به سرشان در برج های «بالا». بعضی حمام آفتاب گرفته اند در ساحل های «پایین». بعضی موج سوارند در دریا. بعضی ها «باد» را با «قفس» هم قافیه کرده اند، دوستان تو اما هوس الاغ سواری کرده اند. نبودی ببینی که دوستانت در ...  جایت حسابی خالی! آخر «هر که در این فیلم عشوه گر تر است، تندیس طلا بیشترش می دهند».

 

من قسم می خورم که شماها یک قسمت هم از سی قسمت «سیمرغ» را ندیده اید، اما در عوض با آن هنری که دارید، یکی یکی «خرس» ها و «سیمرغ» های قلابی را دور خودتان جمع می کنید. شغل شما را اشتباهی نام می برند. شما ها عشوه گر هستید نه بازیگر. بخیه بند هستید، نه هنرمند. شما ها یک روز مثل «مریم» «مقدّس» می شوید و یک روز مثل «دختر» «فراری»! یک روز در فیلم «یوسف» به چاه می افتید و یک عمر «پیامبر» می شوید، یک عمر در واقعیت ولی از بی نمازی با « فراری ها » همبستر می شوید. گاهی «زلیخا ریاحی»ها از «یُوزارسیف زمانی»ها مؤمن ترند. اما شماها پیراهن ندریده گرگ هستید و هنرتان از جنس برهنگی ست نه از جنس فرهنگ. یک عده یک روز جانشان را کف دست گرفتند و رفتند و «دموکراسی تو روز روشن» را زیر باران آتش و خون دیدند و فهمیدند. اما شما ها با بی هنری تان «پیک نیک در میدان جنگ» گرفته اید. «پیک نیک» یا «پوکه»؟ در میدان جنگ کدامش بود؟ «باز این چه شورش است که در جان جبهه است، شاعر شکست خورده طوفان جبهه است». 

 

جنگ نرم از جنگ سخت خطرناک تر است و تفنگ آب پاش از اسلحه جنگی! این را دیشب در جواب کامنت یک از خوانندگان وبلاگم می گفتم. اسلحه جنگی تفنگ مرد هاست و تفنگ آب پاش اسلحه نامرد ها. «تفنگت را زمین بگذار» آقای «مرغ سحر»! و تو چه می دانی از مرغ سحر؟ «مرغ سحر را بریده اند گلو». «رَبـّنا لا تُزغ قـُلوبنا»، نه! این آیه قرآن نیست، یک چیزی شبیه کاغذ نوشته ای روی نیزه است. این صدای مرغ سحر نیست، صدای «خس‎خس» است از «خاشاک»! صدای اذان به اُفق «رادیو آمریکاست»، صدای «بیب بیب سیب پرشن». پدران شما آنقدر مرد نبودند که اسلحه در دست بگیرند و رفتند توی خانه نشستند در دهه شصت و به فکر «رشد جمعیت» کشور بودند تا امروز تفنگ بی غیرتی را برای بیست و چندمین سالروز تولدتان هدیه دهند، تا امثال شماها ژست بگیرید و به عکس ریشو های بهشت زهرا بخندید. شماها نه اهل «قرآن» هستید و نه «اهل کتاب»، نفس هایتان بوی گند «فیس بوک» می دهد. تفنگ هایتان اسباب بازی است. شما جنگجویان بازی «تِراوییَن» با «ارّه» و «بیل» هستید در زمین اسرائیل! پدر من اما مثل یک مرد با همه وجود رفت و تفنگ واقعی در دست گرفت و با دشمن ناموس وطنش جنگید و با نصف وجودش برگشت. پدرم از جنگ برگشت، یک پای احساسش قطع شد، بیچاره ردّ پایش! رد پای پدرهای ما یک پا دارد، اما هنوز مثل مرد روی همان نصفه پا ایستاده اند و ما را نیز روی دوش خود گذاشته اند تا پشت پرچین فتنه ها را ببینیم. و دریغا که شما ها روی پاهای پدرانتان که هیچ، روی پاهای امثال «جرج سوروس» و «دوستان» هم نمی توانید بایستید.

 

من افتخار می کنم «سردار»زاده ام، اما «آقازاده» نیستم! «آقازاده» آن لندهور لندن نشین است که به دهانش از بی «عفت»ی جای شیر مادر، شیر نفت بسته اند از کودکی! عجب حکایتی ست که آنها که اختلاس هاشان هزاران میلیاردی ست و گندهاشان در پرتو ستار العیوب های قوه قضائیه است، لقبشان «آقا» «زاده» است! راستی یادم رفت بگویم، قصه کشته شدن «ندا» فیلم و سناریو بیگانه نبود. «من آن نیستم که رستم بُوَد پهلوان». اصلا من خودم «ندا» را کشتم، آن لحظه که دیدم می خواهد لباس جمهوری اسلامی را لجن بمالد و عکس آقا را پاره کند. همان لحظه ای که می خواست بگوید: «مرگ بر دیـ…» کشتم اش، با همان اسلحه ای که پدرم با یک پای نداشته برایم از جنگ سوغات آورده بود.

دانلود فایل جدید {با کیفیت بالا}

 

نظرات  (۱۰۱)

۳۱ شهریور ۹۰ ، ۲۳:۲۸

سعادت می گوید:

ملتمس دعا. . .
۳۱ شهریور ۹۰ ، ۲۳:۳۲

پرواز می گوید:

حیف که
جان ِعزیزتان
نردبان شد برای ِ عده ای !!
۳۱ شهریور ۹۰ ، ۲۳:۳۵

پرواز می گوید:

انصاف این نبود
که از آن همه خوبی
فقط بر کوچه و یادمان ها بگیریم نام ِ شما را ...
۳۱ شهریور ۹۰ ، ۲۳:۴۵

خانم معلم می گوید:

رحمت برشیر پاکی که خوردی ...
حق ِ شهدای دفاع مقدس را ادا کردی ...
حرف ِ دل خیلی را زدی ...
۳۱ شهریور ۹۰ ، ۲۳:۵۶

خانم معلم می گوید:

برای دانشجوی نیازمند ِ دانشگاه در فکر ِ وام دانشجویی هستند که از پس ِ پرداخت ماهی 40 هزارتومان هزینه ی غذایش بر بیاید با وام بانکی و چند ضامن معتبر ، بعد اختلاس میلیونی میشود و اخرش نمی فهمی که کی بود و چی شد و چکار می کنند ؟
به فلان ِ بازیگر سینما جناب " م " وام انچنانی میدهد ، برای بیمار سرطانی که تمام تن اش را توده های سرطان پر کرده و دارو هر هفته اش نزدیک 700 هزار تومان هزینه دارد هیچ گونه وامی پرداخت نمی شود ، در دنیای واقعی توی دبیرستان و هنرستان با صدها دختر و پسری روبرو هستیم که نمی شود برایشان از جبهه و جنگ گفت که انها ریش دارند و ریشو و کثیفند و مال گذشته ها بوده اند ، در دنیای مجازی می شوند همانها خواهر و برادر و .... ای دل ِ غافل ...
همه چی در این سال ِ نود ، رنگ و بویی دیگر گرفته ... میدانم آرزوی خیلی هاست که ای کاش همان سالها ما هم رفته بودیم ... حیف ان روزها ، ان سالها ... گرچه بودن و ماندن در سال نود در همان حال و هوا ی سال شصت مطمئنا اجرش صد برابر است ولی خون دل خوردنش هزار برابرتر است ... که تو یادت بیاید خونی که از گلوی رفیقت خاک ِ کنار پایت را قرمز نموده و اکنون این فرش قرمزی که مانکن ایرانی روی ان راه میرود چقدر شبیه خونِ رفیقت است ... تا کجای دلت می سوزد ، خدا میداند ....
۰۱ مهر ۹۰ ، ۰۱:۲۴

عاطفه می گوید:

راستی کتاب ((روی ماه خداوند را ببوس)) از آقای مصطفی مستور رو خوندین؟
اگه نه حتما بخونین
کتاب فوق العاده دلنشینیه
۰۱ مهر ۹۰ ، ۰۱:۲۶

زهرا می گوید:

نتونستم تا آخربخونم اما تا همین جاهم که خوندم نزدیک بود اشکم دربیاد.
۰۱ مهر ۹۰ ، ۰۱:۲۶

پرواز می گوید:

شکر خدا را « سردار » زاده
که اگر پدرت پایش را به خدا سپرد
تو جمجمه ات را و قلبت را و قلم ات را به خدا سپرده ای
که نگذاری گرگ ها پیکر ِحق را مُثله کنند ...
۰۱ مهر ۹۰ ، ۰۱:۳۱

پرواز می گوید:

اگر صد میلیون آدم،
تمام مردم دنیا یک طرف بودند
و شما دیدید که همه آنان حرفی می زنند
که برخلاف اصول قرآن است
بایستید و حرف خدا را
ولو اینکه تمام بر شما
بشورند.
« امام خمینی قدس سره الشریف »
۰۱ مهر ۹۰ ، ۰۱:۴۴

پرواز می گوید:

هنوز هم پیکر ِ بی سر ِ " حاج همت " کنار ِ جاده ِ غربت
امتداد ِ راه را نشان ِمان می دهد
اما
کجاست شیر دلی که از بلا نپرهیزد ... !؟
۰۱ مهر ۹۰ ، ۰۱:۵۵

عمران می گوید:

چه زود یادمان رفت
هر روز ریه هایمان را از صدقه ی ریه های پرتاول آنها ست که
پر می کنیم از هوای بی دغدغه بهاری
۰۱ مهر ۹۰ ، ۰۱:۵۹

باران می گوید:

ای کشتـگان عشـق بـرایــم دعـا کنیـد
یعنـی نمی شود که مـرا هم صـدا کنیـد ؟
ایـن دستهـای خستـه ی خالی دخیلـتان
درد مـرا هـم بــه حُکـمِ اجابـت دوا کنیـد
فـریـاد چشمهـای مـرا هیـچ کـس نـدیـد
پـس یـک نگـاه محبت به من بیـنوا کنیـد
ای مردمان رد شده از هفت شهر عشق
رَحمــی بـه ساکنـانِ خَـمِ کوچـه ها کنید
کـوچیـده اید ! مگـر صبــرتـان کجــاسـت ؟
من می رسم ز ره تو را به خدا پا به پا کنید
۰۱ مهر ۹۰ ، ۰۲:۰۷

پرواز می گوید:

اسیر ِ خاک ام و پرواز ، سرنوشتم بود
فرو پریدن و در خاک بودن ام ننگ است
دلم تنگه مرصاد است
کاش بیایید و یک بار دیگر
این دل ِ تنگ را از هجمه ی منافقان
پاک کنید !
کجایید بلاجویان دشت ِ کربلایی !!
۰۱ مهر ۹۰ ، ۰۳:۱۵

هائم می گوید:

جنس نوشته هات عجیب دلنشینه!
یعنی ته جنجالیا اخوی!
دمت داغ,تمیز نفلش کرده بودی.بازم از این کارا بکن!
منتظرم رفیق!
یاعلی!
۰۱ مهر ۹۰ ، ۰۳:۴۷

کیوان می گوید:

من اهل سیاسی بازی نیستم
۰۱ مهر ۹۰ ، ۰۸:۱۰

پارسا می گوید:

خدا حفظ ت کنه.
۰۱ مهر ۹۰ ، ۱۰:۵۵

خانم معلم می گوید:

برای تو " سر " دار وطن ، همین بس ، که نان ِ همان سرداری را خورده ای که دارایی اش همان خاطرات زمان گذشته اش می باشد و منت هیچ آقا زاده ای بر گردنش نیست و نمی ترسد اگر فردایی شود و حساب و کتابی باشد ، از او بپرسند که چه کرده ای و از کجا اورده ای ...
برای تو همین بس که دغدغه ات ، پاسداشت خون شهیدانی است که حتی نمی دانستند کلاشینکف را چگونه روی کاغذ می نویسند ولی در دستانشان اسلحه چگونه" خوش " می نوشت تا توانست " ممتاز " دورانشان کند ...
برای تو همین بس ، که نه آقازاده ای و نه نسبتی با هیچکدام از ایشان داری که تو نسبت را از پیامبر داری که عزیزترین انسان روی زمین است ...
و من به بودنت و به داشتن ِ چنین فرزندی در سرزمینم افتخار می کنم باشد که قلمت چون تو بیافریند ...
زنده باشی ...
۰۱ مهر ۹۰ ، ۱۸:۰۴

بی نقاب می گوید:

خس خس سینه ی شیمیایی پدر شنیده میشود ،پدری که برای دفاع همه چیزش را کف دست گرفت و رفت
از انطرف عده ای شور رفتن به سینمایی دارند که در ان بشنوند صدای فرزندی که به پدرش میگوید چرا رفتی جنگ؟و او هم از دفاع(و نه جنگ)دفاعی نکند...
بی توجهی و خلوت جانبازان با صدای سرفه های بی وقفه ی کهنه شان را با بی عیادتی ها یا بی تفاوتی ها میبینی درکنار حسرتهای پوچ ظاهربینان که چرا لحظه دیدار فلان اقازاده را از دست دادم...خودکارهای اقازاده ها تند تند جوهر خالی میکند پای امضاها و خودکارهای قهرمانانمان هنوز مال دهه شصت است
فرقی هم نمیکند در اقازاده بودن حتما نباید فرزند یک نجیب زاده باشی فرزند دنیا که باشی میشوی اقازاده...
برادری از خطر ناشنوایی گوشش میگفت به احتمال قریب تا یادگاری دفاعش تکمیل شود و چه دهه نودیهایی که میشنوند صداهای ناهنجار و سوزگیر را و کرند و نمیدانند...پس برادرم تو کر نیستی ازهمه شنواتری این روزها گوشهای شیک و سالم کرند
برادری از جان به جان افرین تسلیم کردنش میگفت اگر هر10دقیقه یکبار انسولین تزریق نکند ...
برادری...
هنوز برخی دهه شصتی ها نفس میکشند دربینمان اگر فقط اقازاده نباشیم میبینیمشان
۰۱ مهر ۹۰ ، ۱۸:۳۲

... می گوید:

سلام سید
دمت گرم خیلی خیلی هم گرم
چه حسی میداد خواندنت این چنین حماسی
چه حرفها و چه حرفها که داشتم
افسوس که زبان در دهان نمیچرخد پس خاموشم تو حرف بزن جای ما
که حرفهات بوی دردهای ما میدهد رفیق
۰۱ مهر ۹۰ ، ۲۱:۰۰

رها می گوید:

سلام
درد همه جا هست مثل اینکه شما هم بی نصیب نیستی
۰۱ مهر ۹۰ ، ۲۲:۰۷

یک خوشبخت می گوید:

سلام
از این دست آدما تو سینما و دولت ایران بسیارند...
فقط دنبال فرصت هستند تا اون هم به جمع عزیزانشون بپیوندند...
((((کور باد چشمان طلسم گر مشایی))))
۰۱ مهر ۹۰ ، ۲۲:۰۹

خاتون می گوید:

سلام دوست عزیز
با خواندن مطالبت هم اشک ریختم هم خوشحال که هنوز تو این مملکت غیور مردانی وجود دارند ...سال ها غیور مردان جنگیدند ولی الان متاسفانه ...آنان که جنگیدند ..در حاشیه قرار گرفتند و چه بسا به فراموشی سپرده شدند ....هیچ چیزی سر جایش نیست .
موفق باشید .
۰۱ مهر ۹۰ ، ۲۲:۵۴

پرواز می گوید:

ما ماندیم و
هفته ای به نام هفته دفاع مقدس و یک رفع تکلیف
و دیگر ...!؟
۰۱ مهر ۹۰ ، ۲۳:۲۶

پرواز می گوید:

جبهه‌ های ما مسلخ و مقتل عشاق بوده است،
جنگ ناخواسته عرصه ابتلایی شد که
مردترین مردان برگزیده شوند
و گذر قافله جاودانی عشق
به ایران بیفتد.
« شهید سید مرتضی آوینی »
۰۱ مهر ۹۰ ، ۲۳:۳۱

قاصدک غریب می گوید:

سید
خواندم و بغض کردم
این بغض همین جا می شکند
میدانم
همین!
۰۲ مهر ۹۰ ، ۱۰:۴۲

علی می گوید:

با سلام
متن قابل تاملی است
قلمت توانا
الهم عجل لولیک الفرج
به روزم « حق الهی و حق حیات»
در پناه حق
۰۲ مهر ۹۰ ، ۱۱:۲۱

از یاران کوچه ی یاس ولایت می گوید:

سلام سید
همینطوری سعی کن لبه ی تیز شمشیر دل پاره هات به سمت منافقین و .... باشه
موفق باشی.
۰۲ مهر ۹۰ ، ۱۲:۱۷

فدایی می گوید:

اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد
و آخر تابع له علی ذلک
شهادت امام صادق (ع)تسلیت ...
۰۲ مهر ۹۰ ، ۱۳:۲۱

یه ایرانی می گوید:

سلام
جواب استاد(شجریان) رو خوب دادید که هنوزم دلم نمیاد بهش نگم استاد.....
واسه ی همه ی بغض های توی گلو یه جوابی بود....خیلی قشنگ بود..خیلی خیلی....فوق العاده بود نه از این تعریف الکی ها...واقعی واقعی
۰۲ مهر ۹۰ ، ۱۹:۱۰

دور افتاده می گوید:

سلام
وبت حرف نداره خوشحالم که سردار زاده ای کاش هیچ وقت آقا زاده نباشیم
موفق باشی
۰۲ مهر ۹۰ ، ۱۹:۵۹

هادی می گوید:

سلام.
آنچه از دل برآید لاجرم بر دل نشیند.
نصیب ما هم شد:
حسرت و آه و افسوس.
۰۲ مهر ۹۰ ، ۲۰:۴۷

مهدیه می گوید:

همه اینها درست اما کو راه چاره؟؟
کتاب قلعه حیوانت را بخوان تا بدانی این سیکل ابدی است
خوش به حال اونها که رفتن شهدا از همه بی خیال ترن رفتن سودش بردن اونها که موندن داغ دیدن و درد کشیدن
همه چی تو این دنیا پارتی بازیه حتی ....
دعا کن درست بشه اون چیزی که خرابی از اونجاست
بی بصیرت کسی را هم پایه و هم نام کسی نکن دقت کن دقت کن دقت کن
حق را بشناس تا افراد را بشناسی بدم اومد از یک حرفت یک لقبی که به کسی دادی شاید من اشتباه کنم اما بوی چاپلوسی و بی بصیرتی می داد ...
بگذریم.............
۰۲ مهر ۹۰ ، ۲۲:۱۶

شاید من...(شقایق) می گوید:

خیلی زیبا بود
تحت تاثیر قرار گرفتم
خیلی با تحکم مینویسین
آفرین
من اگه اجازه بدین شما رو لینک کردم...
۰۲ مهر ۹۰ ، ۲۲:۲۴

مستانه های باد در پاییز می گوید:

سلام
خسته نباشید ، متن بسیار کامل وجامعی است گر چه عده ای خوششان نخواهد آمد خب به درک نیاید.
اگر دستی به سرو رویش بکشید واز بعضی قسمتها که لطمه ای به اصل نزند کم کنید تا خواننده وشنونده خسته نشود.
دوره کم حوصلگی ست وپذیرش متنهای طولانی نیست .
موفق باشید.
۰۲ مهر ۹۰ ، ۲۲:۳۵

فاطمه می گوید:

حیف که قم نیستیم در آن جمعی که باید عکس العمل چهره ها را دید وقت ِ شنیدن ِ این متن ِ فوق العالی...
۰۲ مهر ۹۰ ، ۲۲:۳۷

سیدامیرحسین رضی زاده می گوید:

سلام برادر
هم مطالب راخواندم هم نظرات را
یه عده که میان به این وب نیاز به تفسیر دارند
چون در فهم مطالب مشکل دارند و سو برداشت میکنند و به جای اینکه اصل حرف و مطلب را بفهمند اسیر حاشیه و ظاهر مطلب می شوند.
این بهترین توصیف در رابطه با این افراد که دچار کج فهمی اند هست:
«مـטּ هرگاه انگشت اشاره ام را گرفته ام سمت ِ کرانه ها و اُفق را نشاטּ داده ام، اے دریغ کـ جاے تحسیـטּِ «خورشید» و «ماه» بـ ناخـטּ ِ انگشتم اشاره مےکنند»
۰۳ مهر ۹۰ ، ۰۶:۱۰

زهرا می گوید:

سلام.
خیلی خو ب می نویسید و داغ.
خطش سخته برای خوندن.
خوش بحالتون که خرده ندارین بخواهید محافظه کاری کنین.
دمتون گرم.
۰۳ مهر ۹۰ ، ۱۳:۳۹

عبد خدا می گوید:

اجرکم عندالله....
التماس دعا
۰۳ مهر ۹۰ ، ۱۵:۳۹

جعفر توحیدی می گوید:

سلام سید
جانا سخن از زبان ما می گویی
۰۳ مهر ۹۰ ، ۱۶:۰۹

باغی در صدا می گوید:

یاد باد آن روزگاران یاد باد.
بسیار زیباست تحسین میکنم.
اجازه هست لینکتون کنم؟
۰۳ مهر ۹۰ ، ۱۶:۲۷

سعادتمند می گوید:

.
میام که با لحن و صدای نویسنده هم بشنوم..
۰۳ مهر ۹۰ ، ۱۹:۱۲

سایه می گوید:

کوچه هامان را به نام شهدا کردیم تا هر وقت نشانی منزلمان را می دهیم بدانیم از گذرگاه کدام شهید با آرامش به خانه می رسیم
(شادی روحشان صلوات)
۰۳ مهر ۹۰ ، ۲۰:۱۴

یک خوشبخت می گوید:

سلام
عجب برادر باحالی داری...
معلومه که خانوادگی تو کار فرهنگی هستین...
۰۳ مهر ۹۰ ، ۲۱:۰۲

توفان می گوید:

سلام بر شما ای حاج سید خوب هستین ؟
چه شهدا و چه جوونهایی که برای ما جوناهای امروزی از جونشون و خونوادشون گذشتن ولی ای کاش ما قدرشان را بدانیم
۰۳ مهر ۹۰ ، ۲۲:۳۰

alone می گوید:

ناجور حرف دل بود ... آنقدر که بغض را در گلو نشاند .
پدرها اما دلشان را جا گذاشتند ... تاوانش سنگین بود .
۰۳ مهر ۹۰ ، ۲۲:۳۵

حصان می گوید:

سلام
میتوانستم برایت از خدا قوت بخواهم وقتی داشتی ماشه اسلحه سوغات پدرت را میچکاندی... حیف اسلحه پدرت... حیف انگشت تو... حیف...
برای آژانس شیشه ای چیزی نوشته ام.
برای عباس که هیاهو نداشت...
۰۴ مهر ۹۰ ، ۰۸:۳۸

314همین سرباز می گوید:

قلمتان زیباست،حیف نیست ازسخنان معصمومین بهره نگیرید؟
این موسیقی متنتان از کجاست؟چه جوری می شه دانلودش کرد؟
۰۴ مهر ۹۰ ، ۱۰:۲۹

یک خوشبخت می گوید:

عاقبت یک روز مغرب محو مشرق می شود
عاقبت غربی ترین دل نیز عاشق می شود
شرط می بندم زمانی که نه زود است و نه دیر
مهربانی حاکم کل مناطق می شود
۰۴ مهر ۹۰ ، ۱۵:۲۶

پرواز می گوید:

فانوس هایشان ماند
قرار بود ما روشن ِ شان نگه داریم
پس
این فانوس های ِ خاموش
برای چیست ...؟!
۰۴ مهر ۹۰ ، ۱۵:۳۲

یک خوشبخت می گوید:

اتل متل یه بابا
دلیر و زار و بیمار
اتل متل یه مادر
یه مادر فداکار
اتل متل بچه‌ها
که اونارو دوست دارن
آخه غیر اون دوتا
هیچ کسی رو ندارن
مامان بابا رو می‌خواد
بابا عاشق اونه
به غیر بعضی وقتا
بابا چه مهربونه
وقتی که از درد سر
دست می‌ذاره رو گیجگاش
اون بابای مهربون
فحش می‌ده به بچه‌هاش
همون وقتی که هرچی
جلوش باشه می‌شکنه
همون وقتی که هرچی
پیشش باشه می‌زنه
غیر خدا و مادر
هیچ‌کسی رو نداره
اون وقتی که باباجون
موجی می‌شه دوباره
دویدم و دویدم
سر کوچه رسیدم
بند دلم پاره شد
از اون چیزی که دیدم
بابام میون کوچه
افتاده بود رو زمین
مامان هوار می‌زد
شوهرمو بگیرین
مامان با شیون و داد
می‌زد توی صورتش
قسم می‌داد بابارو
به فاطمه ، به جدش
تو رو خدا مرتضی
زشته میون کوچه
بچه داره می‌بینه
تو رو به جون بچه
بابا رو کردن دوره
بچه‌های محله
بابا یه هو دوید و
زد تو دیوار با کله
هی تند و تند سرش رو
بابا می‌زد تو دیوار
قسم می‌داد حاجی رو
حاجی گوشی رو بردار
نعره‌های بابا جون
پیچید یه هو تو گوشم
الو الو کربلا
جواب بده به گوشم
مامان دوید و از پشت
گرفت سر بابا رو
بابا با گریه می‌گفت
کشتند بچه‌هارو
بعد مامانو هلش داد
خودش خوابید رو زمین
گفت که مواظب باشین
خمپاره زد، بخوابین
الو الو کربلا
پس نخودا چی شدن؟
کمک می‌خوایم حاجی جون
بچه‌ها قیچی شدن
تو سینه و سرش زد
هی سرشو تکون داد
رو به تماشاچیا
چشاشو بست و جون داد
بعضی تماشا کردن
بعضی فقط خندیدن
اونایی که از بابام
فقط امروزو دیدن
سوی بابا دویدم
بالا سرش رسیدم
از درد غربت اون
هی به خودم پیچیدم
درد غربت بابا
غنیمت نبرده
شرافت و خون دل
نشونه‌های مرده
آی اونایی که امروز
دارین بهش می‌خندین
برای خنده‌هاتون
دردشو می‌پسندین
امروزشو نبینین
بابام یه قهرمونه
یه‌روز به هم می‌رسیم
بازی داره زمونه
موج بابام کلیده
قفل در بهشته
درو کنه هر کسی
هر چیزی رو که کاشته
یه روز پشیمون می‌شین
که دیگه خیلی دیره
گریه‌های مادرم
یقه تونو می‌گیره
بالا رفتیم ماسته
پایین اومدیم دروغه
مرگ و معاد و عقبی
کی میگه که دروغه؟
۰۴ مهر ۹۰ ، ۱۵:۳۳

یک خوشبخت می گوید:

و شهدا رفتند تا ما بمانیم
و اما ما...
بعد از شهدا چه کرده ایم؟
و ای شهدا ما را ببخشید.
و ای شهیدان خدایی
خیلی دلم هوایتان را کرده
کاش مطهر شوم...
کاش...
ای یاران خمینی
یادی هم از ما کنید
که سخت محتاج یاد شماییم
کاش ما هم به شما بپیوندیم
کاش من هم خدایی شوم
شهدا ما را ببخشید
۰۴ مهر ۹۰ ، ۱۷:۴۶

پرواز می گوید:

ای آب ندیده آبی شده ها
بی جبهه و جنگ ، انقلابی شده ها
مدیون ِ شب ِ حمله ی ِجانبازانید
ای بر سر ِ سفره ، آفتابی شده ها
۰۴ مهر ۹۰ ، ۱۷:۵۳

عمران می گوید:

بسیار بودند آدم هایی که برایم دست تکان دادند
و چه کم بودند آدم هایی که تکانم دادند !
۰۴ مهر ۹۰ ، ۱۷:۵۸

یک خوشبخت می گوید:

راه می‌رود
سرفه می‌کند
پلک می‌زند
سرفه می‌کند
تکیه می‌دهد
سرفه می‌کند
سرفه می‌کند
سرفه می‌کند
ایستاده مرده است
لحظه‌ای
هزار بار
تکه‌تکه او
شهید می‌شود
................
سلامتی جانبازان شیمیایی صلوات
۰۴ مهر ۹۰ ، ۱۸:۰۸

یک خوشبخت می گوید:

داغ دل لاله
امروز برای شهدا وقت نداریم
ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم
با حضرت شیطان سرمان گرم گناه است
ما بهر ملاقات خدا وقت نداریم
چون فرد مهمی شده نفس دغل ما
اندازه ی یک قبله دعا وقت نداریم
در کوفه تن غیرت ما خانه نشین است
بهر سفر کرببلا وقت نداریم
تقویم گرفتاری ما پر شده از زر
ای داغ دل لاله تو را وقت نداریم
هر چند که خوب است شهیدانه بمیریم
خوب است ولی حیف که ما وقت نداریم
۰۴ مهر ۹۰ ، ۱۸:۱۱

یک خوشبخت می گوید:

یه روز یه اصفهانیه بود...
اسمش حسین خرازی بود
وقتی عراقی ها به کشورش حمله کردند ، جانش را برداشت و با خودش برد دم توپ و گلوله و خمپاره.
کارش شد دفاع از مردم سرزمینش ، از ناموس شان و از دین شان.
آنقدر جنگید و جنگید تا در یکی از روزهای آن جنگ بزرگ ، خونش بر زمین ریخت و خودش به آسمان رفت

یه روز یه قزوینیه
بعد از گذروندن دوره ی مقدماتی خلبانی رفت امریکابرای ادامه تحصیل
.
عباس بابایی خلبان ممتازاف 14 شد و تموم امریکایی ها رو تو حسرت گذاشت و برگشت ایران و در جنگ با دشمنان این آب و خاک به شهادت رسید
یه ترکه ...
شهردار بود
یه روز بارون اومده بود و یکی از جوی ها گرفته بود ...
مهدی باکری که شهردارارومیه که از اونجا رد میشد آستیناشو بالا زد راه آب و باز کرد
و آخر هم ...
یه روز یه …
ترک و رشتی و فارس و کرد و لر و اصفهانی و عرب و … !
تا اینکه یه عده رمز دوستی ما رو کشف کردند

وبه صرافت شکستن قفل دوستی ما افتادند
و از آن پس "یه روز یه ... بود" را کردند جوک! تا این ملت به جای حماسه های این سرزمین و حماسه سازانی که به عشق یکدیگر حتی جانشان را هم نثار کرده اند،به "جوک ها" و "طعنه ها" و "تمسخرها" سرگرم باشند...
و چه قصه ی غم انگیزی...!

شهدا !
باز هم شرمنده ایم!

۰۴ مهر ۹۰ ، ۱۹:۲۱

شرمنده ام می گوید:

سلامی وکلامی درقلب پیوندهای روزانه ام جای گرفتی.
۰۴ مهر ۹۰ ، ۲۰:۳۶

پرواز می گوید:

چقدر دلم هوای ِ بهمن درولی را کرده است
همان که وصیت کرد رویِ سیمان قبرش
با انگشت بنویسند:
پر کاهی تقدیم به آستان قدس الهی
۰۴ مهر ۹۰ ، ۲۰:۴۷

پرواز می گوید:

یاد سید علی بخیر!
وقتی یک سوزن ته گرد از اداره به لباسش مانده بود
تا صبح خواب نداشت.
« سعیدی راد »
۰۴ مهر ۹۰ ، ۲۲:۰۰

یک خوشبخت می گوید:

فینال جام جهانی با حضور امام زمان... !!!
هر گوشه ی این جهان اگر جنجال است
سرگرمی مان در این میان فوتـــبال است
آقا تو که حــــــــــــال و روزمان می دانی
این جمعه عجالتا نیا فیــــــــــــــنال است
. دریغ...
۰۴ مهر ۹۰ ، ۲۲:۰۳

پرواز می گوید:

خوش آن سری که « سر » دار ِ
سر بلند شود
۰۴ مهر ۹۰ ، ۲۲:۳۳

یک خوشبخت می گوید:

علی الظاهر جنگ خاتمه یافته است ،آیا باید در فراموشکده ها و غفلتکده های اذهان من و تو در هیاهوی شهر گم شوند و ... شاید جنگ خاتمه یافته باشد، اما مبارزه هرگز پایان نخواهد یافت و زنهار این غفلتی که منو تو را درخود گرفته است،ظلمات قیامت است.ای شقایق های آتـش گرفته ،دل خونین ما شقایقی است ، که داغ شهادت شما را در بر دارد آیا آن روز خواهد رسید که بلبلی در وصف ما سرود شهادت بسراید
"سیدشهیدان اهل قلم سیدمرتضی آوینی"
۰۴ مهر ۹۰ ، ۲۲:۴۲

یک خوشبخت می گوید:

اسیر گردن کلفت
یک اسیر گرفته بودیم، از ان گردن کلفت ها.به هیچ عنون نم پس نمی داد و هیچ صحبتی نمی کرد خیلی هم ادعایش می شد.ما دو تا مطلب را احتیاج داشتیم بدانیم، یکی اینکه بقیه کوموله ها کجا رفته اند و دیگری اینکه با اسرای ما چکار کرده اند؟طرف لب از لب بر نمی داشت.میگفت:«گردنم رو هم بزنید چیزی نمی گم.»شهید کاوه از راه رسید.دست گذاشت روی شانه های آن اسیر و شروع کرد باهاش قدم زدن.چند دقیقه بعد برگشتند.شهید کاوه جایی را نشان داد و گفت:«اون جا را بکنید.»خودش هم با یک گروه رفت دنبال کوموله ها، آن اسیر را هم برد.ما جایی را که او گفته بود کندیم، جنازه بچه هایی که اسیر شده بودند را پیدا کردیم.
۰۴ مهر ۹۰ ، ۲۳:۲۰

یک خوشبخت می گوید:

از کاروان جا نمونی!
طرحی را بچه ها درست کرده بودند به نام (( طرح عبادت)).
ساعت یک و دو نیمه شب بیدار می شدند و ملافه ای را که لباس عربی بلندی بود می پوشیدند و شروع می کردند به نماز شب خواندن.
اسم این طرح را هم گذاشته بودند (( طرح عبادت)). بین بچه ها رواج داشت که می گفتند کاروانی هست که شبها راه می افتد، سعی کنید جا نمانید.
هر کسی هم که خواب می ماند، بیدارش می کردند و می گفتند: (( فلانی کاروان داره راه می افته، جا نمونی.))
۰۴ مهر ۹۰ ، ۲۳:۲۳

یک خوشبخت می گوید:

پیشانیهای سوخته
عملیات رمضان هنوز شروع نشده بود. همان روز به منطقه جنوب آمده بودیم. تابستان بود. ظهر شد. اذان دادند. روحانی ما همه را به نماز جماعت دعوت کرد. وسط صحرا به نماز ایستادیم. به جای مهر از سنگهای بیابان استفاده کردیم. به اولین سجده که رفتیم ، پیشانیها شروع کرد به سوختن. خیلی هم شدید.
تمام نماز آن روز را با سجده کامل خواندیم و پیشانی های همه سوخته بود، اما کسی سجده را قطع نکرد.
هنوز هم معنویت و آسمانی بودن آن نماز در ذهنمان مانده است.
راوی: برادر باقری ـ لشگر ۲۷ حضرت رسول (ص)
۰۴ مهر ۹۰ ، ۲۳:۲۸

یک خوشبخت می گوید:

میان آب
یک خاکریز سطحی زده بودند. قرار بود توپ ضد هوایی را ببریم پشت آن، تا اگر هلیکوپتر یا هواپیمایی آمد، جلویش را بگیریم؛ چون جلوتر از ما خاکریز نیروهای پیاده بود و باید از آنها محافظت میکردیم.
لودر که آمد، بعد از زدن چند بیل، آب افتاد سمت چپ و راست خاکریز ما. مجبور شدیم همان طور، پشت خاکریز پناه بگیریم.
نمیتوانستیم از پشت توپ دور شویم، چون هر لحظه ممکن بود هلیکوپتر های عراقی سربرسند.
وقت نماز شد. بچه های بسیجی که پشت توپ بودند، گفتند: (( اینجا زمین خیس است، چه کار کنیم؟))
گفتم: (( فرقی نمیکند. تو آب هم که بیفتیم، باید نماز را بخوانیم.))
با همان آب دور و بر، وضو گرفتند. قبل از آن، دست و پایشان را خشک کردند.
بعد ایستادن توی همان آب به نماز خواندن. مهر را گرفته بودند توی دستشان، موقع سجده دست را بالاتر میگرفتند و سجده را انجام میدادند. نماز که تمام شد، بچه ها گفتند:(( هیچ نمازی تا به حال این قدر به ما نچسبیده بود.))
راوی: برادر موسی نقی بخشایش ـ توپخانه سپاه پاسداران انقلاب اسلامی.
۰۵ مهر ۹۰ ، ۲۰:۲۴

پرستوهای بازمانده می گوید:

سلام ممنون از پست بسیار زیبا و دلنشینتان خیلی از جملاتش حرفهایی ست این روزها شده نقل مجلس مان.خیلی زیبا درد دلمان را شرح دادید.ممنون
اجرتان با شهدا
اگه اجازه بدین بخشهایی از این متن را در وبلاگم بگذارم؟

سلام
متشکر
ایرادے ندارد.
۰۵ مهر ۹۰ ، ۲۱:۲۳

جوان می گوید:

رحمت الله علی والدیک سید
اما من نگرانم .نگران اینکه .......شاید وبلاگهای ما سلاح هایی های باشند برای از بین بردن خودیها مون.
سید من حتی به ایرانسل و طرح های قشنگش برای مکالمه و پیامکهای رایگان خوش بین نیستم
برای حوزه های علمیه در بعضی شهر ها .....
برای همه دانشگاهها ....
و برای فرزندان خودم نگرانم .
ما کجا داریم میریم ...........

دقیقـטּ حرف ها دارم، اما بزنم یا نزنم..؟
اندکے صبر...
خاهم نوشت.
۰۵ مهر ۹۰ ، ۲۲:۵۰

ل می گوید:

به نام خدا
سلام
از متن زیبا و زیرکانه ای که در وب آقای یامین پور نوشته بودید، بسیار لذت بردم، واز آن جا ردتان را گرفتم.خطی را که برای وبلاگ انتخاب کرده اید انسان را به یک اصلی متصل می کند و در دنیای مجازی حال و هوای خاص خویش را دارد.
متشکر
۰۶ مهر ۹۰ ، ۱۳:۲۹

سعادتمند می گوید:

.
سید! عمیقا خوشحالم که این قلم،جهت ش درسته.
خدا رو شکر میکنم بخاطر وجود این سرمایه.
(گرچه اجرای این نوشته ها توسط خودتون، تیز تره!)
۰۶ مهر ۹۰ ، ۱۳:۳۱

سعادتمند می گوید:

.
واقعا لذت بردیم.
فقط سوالاتی بود راجع به رنگ ِ صحنه و لباس و .. (با توجه به شب میلاد ِ بانو) که نمی پرسم!
۰۶ مهر ۹۰ ، ۱۴:۲۳

خاکستری می گوید:

از خوندن این سطر ها چند لحظه ای تمام تنم یخ زد ...
۰۶ مهر ۹۰ ، ۱۵:۱۳

سپهرا می گوید:

و سر به داران همواره سر به -دار زنده و ایستاده اند...
تا باران ببارد...
۰۶ مهر ۹۰ ، ۱۵:۴۱

ریحانه می گوید:

حسین قدیانی که ملتو گذاشت سر کار
هم متن عالی بود هم اجراش
متنی پر از نیش و کنایه های درست و به جا
موفق باشید
۰۶ مهر ۹۰ ، ۱۶:۰۱

عمران می گوید:

و ایستادگی بسیار تنهایی دارد
۰۶ مهر ۹۰ ، ۱۶:۵۳

پرواز می گوید:

«زمین جای مردن نیست»
می‌خواهم
-همچون خورشید ـ
شهیدی باشم
بر دوش ابرها!
« سعیدی راد »
۰۶ مهر ۹۰ ، ۱۸:۱۲

جرعه ای از شراب عشق می گوید:

نظر رهبر : "فضای اهانت و هتک حرمت، مخالف اسلام، خلاف شرع و خلاف عقل سیاسی است و موجب خشم خداوند می شود."
۰۶ مهر ۹۰ ، ۲۰:۱۱

سعادتمند می گوید:

.
میلاد ِ عمه ات تبریک..
۰۶ مهر ۹۰ ، ۲۳:۰۷

دختر آسمانی می گوید:

معصومه معصومه است. فاطمه، کریمه اهل بیت، کوثر کویر و قبله همه دل هاى شیفته ولایت، آشناى دور و نزدیک و بزرگ و کوچک. دختر هفتمین و خواهر هشتمین خورشید ولایت، زیارتش بهانه نمى خواهد که حرمش خانه محبان است و حریمش کعبه عاشقان. و عشق عشق است مسلمانى و زندیقى نیست. آنان که هر روز جرعه جرعه «اکسیر ولایت» را از جام مشبک هاى ضریحش مى نوشند دورى او را نمى توانند تحمل کنند در جوارش سکنا مى گزینند تا جان هاى عطشناک و کویرى خود را از محبت او سیراب کنند. خدا کند قدر این بانو را بدانیم.
۰۶ مهر ۹۰ ، ۲۳:۰۹

دختر آسمانی می گوید:

میلاد بانوی کرامت . تبریک ../
سلام.
۰۷ مهر ۹۰ ، ۰۱:۲۷

ماری می گوید:

نوشته هاتون حس دلنشینی به آدم می ده . حتی وقتی غم انگیزه
۰۷ مهر ۹۰ ، ۰۸:۱۸

... . می گوید:

یا علی مددی.
۰۷ مهر ۹۰ ، ۱۴:۳۱

پرواز می گوید:

گفت: دلتنگ که ای؟ خندید... گریه کردم که پدر... خم شد
آه بابا، بابا، بابا، سخت دلتنگ شما بودم
« علی رضا قزوه »
۰۷ مهر ۹۰ ، ۲۰:۱۵

احمد جانجان می گوید:

زیباست.موفق باشی.
============
اینکم با آنکم...
سر فراز و سر فراز و سر فراز
پر ز آز و پر ز آز و پر ز آز
اینکم با آنکم ، فرسنگ هاست
اختلاف و اضطراب و انفصال
از ضمیرم تا نفیرم سرد سرد
از غرورم تا اصولم زرد زرد
تار و پودم یا عقودم ساز نیست
تار عودم با فلوتم یار نیست
باریا
این دل هوایش بسته است
چون کویری کز فضایش خسته است
کار دارد ، با زمانش ، کار کار!
خار دارد ، در دهانش ، خار خار!
بارش اندر پشت بودش ، حال ، لیک
بر زمین افتاده این اوی نحیف
سر به زیر و سر به زیر و سر به زیر
در کویر اندر خم کویش بمیر
شاید احوالی ، سلامی ، رحمتی
آیه ای ، آهی ، ز غفلت منتی
بر دلم بر سر سرای عالمم
بر لبم بر آستان خرمم
بوسه ای از روی اخلاص و صفا
مویه ای از جنس دلتنگی ، جفا
من تمام شهر بودم مدتی
آنکم بودش زیادت عدتی
چاکران و نوکران مست مست
عابران از شوکتم مبهوت و پست!
اینکم اما دگر پست و پلشت
آنکم در آروزی بازگشت
حالیا
در انتظارم انتظار
شایدش آید ز دور آن یار غار
باز گردد دل تکانی ها کند
عقده ها را از سر دل وا کند
تا شوم آن یار آنک حال و روز
اینکم را نیست گردانم چو روز
نوشته شده در پنجشنبه 1390/07/07ساعت 19:29 توسط شاعر : احمد جانجان
www.del-negareh.blogfa.com
۰۸ مهر ۹۰ ، ۰۰:۵۹

پرواز می گوید:

آی مردم!
سهمیه من مال شما!
شما هم در عوض پدرم را به من برگردانید؛
سخت است باشد، عیبی ندارد،
یک لحظه دست نوازش پدرتان را به من بدهید و
سهمیه من مال شما!
« فرزند ِ شهید ایوب بلندی »
۰۸ مهر ۹۰ ، ۱۱:۰۰

سادات می گوید:

کاش بودم
کاش...
دلم بدجور خواست
به وبلاگ من هم سر بزنید
منتظر حضورتون هستم
۰۸ مهر ۹۰ ، ۱۷:۴۰

پرواز می گوید:

در عرصه‌ى فرهنگ،
بنده به معناى واقعىِ کلمه، احساس نگرانى مى‌کنم
و حقیقتاً دغدغه دارم. این دغدغه از آن دغدغه‌هایى است که
آدمى به خاطر آن، گاهى ممکن است
نصفِ شب هم از خواب بیدار شود و به درگاه پروردگار تضرّع کند.
من چنین دغدغه‌اى دارم .
« امام خامنه ای حفظله الله »
۰۹ مهر ۹۰ ، ۲۱:۴۱

پرواز می گوید:

تاریخ ِسرافرازی ِ او گم شده است
در حال، بُن ِماضی او گم شده است
در شهر کسی نمی شناسد او را
پرونده ی جانبازی او گم شده است
۰۹ مهر ۹۰ ، ۲۱:۴۳

پرواز می گوید:

یک ساک پر از دارو و مرهم آورد
در سالن انتظار شبنم آورد
منشی پرسید: نام؟
_ عبٌاس...ولی
در گفتن شهرتش نفس کم آورد
۱۰ مهر ۹۰ ، ۱۳:۰۳

جایی میان ابرها می گوید:

آرے حاج همّت!
تفاوت مـטּ و تو ایـטּ است،
که تو
سردار تریـטּ «بے سر» وطـטּ هستے،
و مـטּ
بے سر و پا تریـטּ «سر» دار ِ وطـטּ....
۱۸ مهر ۹۰ ، ۲۲:۲۵

ع.ق می گوید:

سلام
اول خوندم
بعد شنیدم...اثرش دو چندان بود
عالی بود.
ربنا رو هم هرچند کوتاه ولی زیبا خوندین...آفرین
پیوسته متعالی.
۱۹ مهر ۹۰ ، ۰۰:۲۸

فاطیما می گوید:

فکر نمیکنم گذاشته باشن بخونیش!!!!!!!!!!!
اگه خوندی خبرم کن

سلام. جایتان خالی.
اتفاقن خاندیم.
فایل صوتی اش را هم گذاشته ایم همینجا
۱۹ مهر ۹۰ ، ۱۶:۰۶

پرواز می گوید:

هم چنان بر ایمان ِ خود باقی بمانید تا انقلاب را
به دست ِصاحب ِاصلی ِ آن ( امام عصر عج الله تعالی فرجه ) بدهید .
« شهید ملایی »
۲۲ مهر ۹۰ ، ۲۰:۰۳

زینب.ب می گوید:

بله به خاطر تبلیغاتتون گول خوردیم و هزار تا بد بختی انتخاب واحد رو روز آخر حذف و اضافه ول کردیم اومدیم همایش. اجرای مضحکی داشتید... و البته حسین قدیانی هم نیومده بود!!... بعضی ها گفتن خوب مجری حسین قدیانیه دیگه لابد!!... البته نادیده میگیریم که کاملا خلاف باور و عقل و شعور بود که ایشون به عنوان " مجری" اومده باشن برای اجرا!!!!... وجه اشتراک قیافه شون با حسین قدیانی هم تنها در ریش انبوهشون بود
بعد هم اسمس دادم به خانمشون که دوستمه. گفت الان اصفهانیم!!...
فکر کنم کلاً یه حسین قدیانی دیگه رو دعوت کرده بودید!!
این آدرس وبلاگشون!!! :
http://www.ghadiany.ir/
این هم عکسشون!!! :
http://sedaghatnews.ir/Pages/News-732.html
دفعه بعد خواستید دعوتش کنید من شماره شو دارم!!... اشتباهی به یکی دیگه زنگ نزنید!!

سلام
خنداندن مردم یکے از سخت ترین کارهاست،مضحک بودن زیاد هم بد نیست.
این نظر لطف شما نسبت به بنده است. الحمد لله بنده در حال حاضر در بسیج هیچ سمتے ندارم که پاسخگوے شما باشم. در آن روز هم طراحے دکور و خاندن دلنوشته بر عهده من بود.
اما هر انسانے مسئول اعمال خودش است. کسے شما را مجبور به آمدن در همایش نکرده بود. در ضمن! حذف و اضافه با یک ساعت حضور در همایش مهلت اش تمام نمےشود. تعلل و اشتباه خود را به پای دیگران ننویسید.
ما هم مثل شما شماره جناب قدیانے{09126397832} را داریم. ولے شما که نزدیکتر هستید، لطف کنید و در یک پیام دیگر از طریق همسرشان از آقاے قدیانے بپرسید که چرا علےرغم قولے که دادند، بعد از دو هفته، یک دانشگاه را سر کار گذاشتند!؟
۲۲ مهر ۹۰ ، ۲۰:۲۸

زینب.ب می گوید:

البته انصاف را رعایت کنم!... اجراتون و متنتون گاهاً مضحک بود... و تاول!... ولی بعضی جاهای نوشته تون هم قشنگ بود....
گفتم بگم که بی انصافی نکرده باشم!
۲۲ مهر ۹۰ ، ۲۳:۱۰

پرواز می گوید:

وقتی جا در جبهه حق گرفتی دیگر زخمه ِ آنها که افلا تبصرون و افلا تعقلونند
تنها شوقی است از این که دل ِ تو را بیشتر شبیه ولیّ ات می کند ،
که پشت ِ سر ِتو نماز می خواند ...
۲۳ مهر ۹۰ ، ۱۳:۱۷

زینب.ب می گوید:

بنازم اعتماد به نفس را... عالیه!...اصلا یه وعضی!!... من نوشتم "مضحک" ولی گویا شما خوندید "با نمک"!!!...
البته من هم نگفتم شما مسئول اعمال بنده هستید که شما این طور برداشت کردید!... من گفتم طبق تبلیغات اومدم همایش آقای قدیانی که آقای قدیانی یی در کار نبود...
اون روز من وسایلم رو گذاشتم رفتم یه سر پیش دکتر عتیق و برگشتم دیدم بچه ها دارن میرن. به خانم عسگری گفتم پس قدیانی چی شد؟ گفت: گفتن مجری بوده!!
البته من شاکی نشدم و اصلا برام مهم نبود مسئله... وسایلم رو برداشتم رفتم... یعنی گفتم قاعدتا یا اشتباه دعوت کردن یا قال گذاشته شدن...
همسرشون هم اصلا در جریان دعوتشون نبود.
اما دیدم این جا نوشتید "این متن در تاریخ فلان در تالار با حضور حسین قدیانی و آقای ذوالنور قرائت خواهد شد" که راستش دیشب به اشتباه خوندم : "...خوانده شد" !!... و کفرم در اومد شدیداً!
قائدتا استفاده از فعل مضارع به این معناست که این جمله رو قبل از برگزاری همایش گذاشتید...
و اگر توجه کرده بودم به این فعل مضارع اصلا کامنتی نمیذاشتم...
همین...

در فرهنگ لغت عربے که ما خانده ایم، «مُضحک» یعنے خنده دار.
مؤمن صبر پیشه است و عجول نیست.
باشد که شکیبا باشید.
للحق
۲۳ مهر ۹۰ ، ۲۲:۳۱

باران می گوید:

مگر بلای ره عشق مرتفع کردند
که خارهای مغیلان دگر نمی رویند
۰۶ آبان ۹۰ ، ۱۶:۴۳

مهدی یار می گوید:

به نام خدا
سلام
موفق باشی مومن
یا حق
۰۶ آبان ۹۰ ، ۲۰:۴۰

ساحل می گوید:

عجب منطقی
۰۷ آبان ۹۰ ، ۰۱:۴۱

پرواز می گوید:

نام تو
بر پلاک کوچه
ریزه های پیکرت
هنوز روی خاکریز هست
نیمۀ پلاک تو
هنوز
در میان جانماز ترمۀ عزیز هست
حزن خنده ات
هنوز
در میان قاب عکس روی میز هست...
آه
چیزی از مرام و غیرت تو
در میان ما
هنوز/نیز هست؟!
« محمد رضا ترکی »

ارسال دل‌گویه ها:

بدیهی است که همه دیدگاه‌های شما خوانده شده و برای انتشارشان، ملاک‌ها و معیارهایی لحاظ می شود؛ بنابراین، برای درج دیدگاه خود، رعایت برخی چهارچوب‌های اخلاقی ضروری است:

- لطفاً دیدگاه خود را به زبان فارسی بنویسید، پیام های غیر فارسی منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که حاوی توهین، تهمت یا افترا، نسبت به اشخاص حقیقی و حقوقی باشد منتشر نخواهد شد.
- از ارسال دیدگاه های تبلیغاتی و یا حاوی لینک، خودداری کنید، پیام های نامرتبط با متن، تأیید نمی شوند.
- لطفاً دیدگاه‌تان تا حد امکان مربوط به همین نوشته باشد، در غیر اینصورت می‌توانید از قسمت تماس با ما استفاده نمایید.

بلاگرهای بیان لطفا برای ارسال نظر و یا رأی‌دهی به مطالب روی گزینه «وارد شوید» در کادر پایین کلیک کنید تا مجبور نشوید نام و آدرستان را مجددا بصورت دستی وارد کنید.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی