باید آماده می شدم مثل بعضی روزها که نماز مغرب را در مسجد قامت می بستیم بروم مسجد. اما پیش خودم می گویم نه. امروز که خانواده دارند می روند مهمانی، بنشینم کمی مطلب بنویسم. نشسته ام پشت لپ تاپ و فایل ها را زیر و رو می کنم. قدری این درایو و قدری آن درایو دیگر، لحظه ای درنگ می کنم، قدری به فکر فرو می روم، نه، از این فولدر به آن فولدر فرجی نیست. وقت اذان است و من برای رها شدن از خواندن نماز او وقت مغرب توجیه می سازم. ساعت هشت و سی و هشت دقیقه است. از درونم صدای التماس می آید، اما باز با بی اهمیتی از شنیدنش سر باز می زنم. دوباره به بازی و وقت گذارانی ام ادامه می دهم. اندکی درنگ، باز هم در فکر فرو می روم. غرق در فکر و خیال می شوم، یک لحظه حواسم سر جایش که می آید،ساعت را نگاه می کنم، نه و پنجاه و شش دقیقه شب است. کمی احساس ضعف و گرسنگی می کنم، آخر در این چند روزی که خانواده رفته بودند سفر، غذایی به آن صورت نخورده ام. بیشتر وعده ها را با تخم مرغ سر کرده بودم. حال از دیروز که از سفر برگشته اند به یمن عید دیدنی ها هنوز توفیق خوردن شام و ناهاری درست و حسابی را پیدا نکرده ام. می روم سمت آشپزخانه و می گردم دنبال قوطی سوهانی که خودم خریده بودم از قم. داخل یخچال، داخل کابینت های پایین، کابینت های بالا، زیر کابینت های پایین، روی کابینت های بالا، داخل فر، داخل جانونی.. نه! مثل اینکه نیست. نه از سوهان خبری هست و نه آجیل های عید.
یکبار دیگر می روم سراغ یخچال و جا میوه ای را باز می کنم، چیزی نظر را جلب می کند. نگاه که می کنم نمی فهمم چیست. خم می شوم و برمی دارم، آخ این که برگه (زردآلو) است. برمی دارم می آیم دوباره می نشینم پشت لپ تاپ. کمی کار می کنم، و همزمان یک برگه، دو برگه، سه، چهار برگه... نگاه می کنم به ساعت، ده و سی و پنج دقیقه است. صدای زنگ خانه به صدا در می آید، می روم در را باز میکنم، خانواده برگشته اند از سفر. بر می گردم به اتاق. ندایی از درون توی گوشم می پیچد «بابا پاشو دیگه، خودت چند روز پیش سر داداشتو بردی، از بس که گفتی پاشو نماز بخون، نماز اول وقت...!؟ خودت یه نگاه به ساعت بنداز، ببین الان اول وقته یا آخر وقت؟!» سریعا بلند می شوم و می روم وضو می سازم و بر می گردم به اتاق. کامپیوتر را خاموش می کنم، اما لپ تاپ همچنان روشن می ماند.
«اللهُ اکبر. بسم الله الرحمن الرحیم...، الحمد و لله رب العالـــــ...« بابا کی می خوای آدم بشی؟ صبح یه کم زودتر بلند شده بودی می رفتی پلیس +10 کارای معافیتت و تا آخر امروز تموم کرده بودی و نمی موند برا سال جدید....». سمع الله و لمن حمده، الله و اکبر.... بحول الله... بسم الله الرحمن الرحیم.... الحمدلله ربــــــ...«این همه عمر و سال های زندگی تو بخاطر هیچ و پوچ به خاطر چی تلف کردی و آخرش هم اون شد و برگردن بهت اون جواب و بدن. اصلا ارزششو داشت؟». کذلک اللهُ ربنا...، اللهم الرزقنا...«راستی تو این دو روز که اومدم به داداش اینا سر نزدم ، سوهانشون و هم نبردم بدم، ببرم بدم بهشون، می ذارن سر سفره عید». الله و اکبر.. سبحن ربی العظیم و بـــ... انگشترم و چرا دستم نکردم؟ ببینی کجا گذاشتمش، نکنه افتاده باشه؟ خدایا کجا می تونه افتاده باشه... آهان یادم اومد، گذاشتمش تو ایوون. نه! بعد از اون ورداشتمش گذاشتم کنار بخاری...». بسم الله و بالله، الحمدلله اشهد ان لا الــ... «بابا این چه وقته نماز خوندنه؟ نگفتم نذار هیچ چیزی مانع نماز اول وقتت بشه؟ دیگه کی می خوای بهش عمل کنی؟ اصلا داری برا کی نماز می خونی؟ تو نماز به یاد هر چی هستی به جز اون چیزی که باشی... ». سبحان الله والحمدلله و لا الــــ... «وای خدا نمایشگاه فاطمیه رو چیکار باید کنم، چند روز بیشتر نمونده. باید تو این چند روز بشینم طرح غرفه ها و خونه و کوچه رو بریزم. اگر بچه ها همت نکنن چی؟ نکنه طرح ضایع بشه. برا همچین نمایشگاهی هماهنگی و همکاری منظمی نیاز داریم. از بچه های واحد خواهران هم اگه بتونیم تو چند غرفه کمک بگیرم خیلی خوب میشه. نه بابا، بعد میان میگن سید... لا اله الا الله! کلی باید به آدم و عالم جواب پس بدی، حالا حراست دانشگاه به کنار...». السلام و علیکَ ایها النبیّ و رحمة الله و برکاته، السلام و علینا و علی عباد الله الصالحین، السلام و علیکم و رحمة الله و برکاته...».
مهر را میبوسم و شرمنده و خجل می شوم از این عبادت نه و بلکه جنایت. دیگر دعایی در سجده بعد نماز نمی کنم. برمی خیزم ساعت را نگاه میاندازم 11:39 دقیقه است. خاک بر سرت با این نماز خواندنت. بمیری با این اینگونه نماز خواندن. نه وقت خواندن اش به آدمیزاد می ماند و نه طرز خواندنش. حیوانات هم در عباداتی که برایشان معین شده اینگونه نیستند. یک نگاهی به خودت بیانداز، چند سال است داری نماز می خوانی؟! چرا مثل آدم نمی توانی نماز بخوانی؟ چرا در نمازت خم آبروی «اغیار» بیامد در یاد؟ چرا حالتی رفت که ز محراب، درآمد فریاد؟! این بود آن حضور قلبی که می گفتی؟ این بود نتیجه آن ادعا هایت؟! همیشه وقتی چیزی گم می کنیم، وقتی نماز می خوانیم پیدایش می کنیم. اما ای کاش همانطور که گمشده های مادی را به لطف نماز پیدا می کنیم، گمشده های معنوی مان را هم در نماز می یافتیم. اصلا گاهی فکر می کنم به اینکه باید شروع کنم تمام نمازهایم را از اول قضا کنم!
* فاضل نظری
نظرات تأیید شده: (۴۷)
واکنشها :
نظرات تأیید شده: (۴۷) واکنشها :
کاغذ و قلم می گوید: