از خیابان به سمت خانه می آیم. جوان ها را می بینم که مشغول آتش بازی هستند. انگار شب چهارشنبه سوزیست. به خانه می رسم و با خوشحالی به خواهرم می گویم که استخدام شدم ها! انتظار دارم خوشحال شود اما، هیچ نشانی از خوشحالی در چهره اش دیده نمی شود. دوباره با هیجانی وصف ناشدنی گفتم: در سازمان کار و امور اجتماعی استخدام شدم. اما انگار نه انگار. رنجی در خاطر اش بود که با این اتفاق هم خوشحال اش نمی کرد. اما نفهمیدم چیست. اما نفهمیدم. اما.. صدای کوبیدن در خانه آمد. رفتم که در را باز کنم اما، این صدای کوبیدن در عادی نیست. این در زدن نشان از هیچ آشنائیتی در آن نیست. انگار کسی با لگد به در می زد. در را باز نکردم. پشت در محکم ایستادم که نتوانند در را باز کند. در را با تمام وجود فشار می دادند، تمام توانم را می گذارم تا در باز نشود. انگار در می خواهد از چهار چوب کنده شود، اما باز هم دوام می آورم. یک لحظه احساس می کنم یک شیء تیزی از بین در داخل آمده. توانم دارد تمام می شود و در دارد روی تنم می شکند. دیگر چیزی احساس نمی کنم، فقط صدایی می شنوم که می گوید: «علی هم بعد از تو همینطور دوام نیاورد و شهید شد..».
انگار کسی گریه میکرد. انگار کسی گریه. انگار کسی. انگار... از خواب می پرم. حسی از حاصلضرب ترسیدن و بغض تمام بند بند وجودم را احاطه کرده است. می خواهم به خود تلقین کنم که خواب بود و تا آرامشم را حفظ کنم. از جایم بلند می شوم، در اتاق را می خواهم باز کنم، اما انگار قفل شده است. دوباره امتحان می کنم، اما این بار هم باز نمی شود. سومین بار با زور هر چه تمام تر دستگیره را می چرخانم، این بار دیگر باز می شود. می روم سمت در ورودی خانه تا بروم حیاط. در را باز میکنم، همه جا تاریک است. از پله ها با ترس پایین می آیم و نگاهم به در خانه می افتد، دلم آشوب می شود. کمی در تاریکی قدم می زنم، یاد آن خواب می افتم. دوباره بغض و ترس و اضطراب وجودم را فرا می گیرد. برمی گردم از پله ها بالا می روم و در را باز می کنم و می آیم داخل خانه. می روم سمت آشپزخانه دستم را می برم که دستگیره در را بچرخانم، انگار این هم قفل شده. دوباره محکم می چرخانم. حس می کنم تمام خانواده را از خواب بیدار کرده ام. دوباره با تمام توان دستگیره را می چرخانم و در باز می شود. می روم سمت ظرفشویی، شاید «آب» بتواند این «اضطراب» را از چهره ام بشوید.
دست و صورت ام را می شویم و در را می بندم و می آیم اتاق. سرد است و تاریک. فکر آن خواب دست از سرم بر نمی دارد و ذره ای از این آَشوب در دل کم نمی شود. بخاری را روشن می کنم و خودم را رها می کنم توی رختخوابم. چشمانم را که می بندم صداهای دیوانه کننده ای در ذهن ام می شنوم و تصاویری نامفهوم از جلوی چشمانم رد می شود. شبها صدایی می شنوم. خوش به حال شماها که نمی شنوید. به حال شما ها که نمی شنوید. حال شما ها که نمی شنوید. شما ها که نمی شنوید. ها که نمی شنوید. که نمی شنوید. نمی شنوید. می شنوید!
صدای اذان می آید، «اشهدُ ان علیً ولیُ الله...». دوباره چشمانم بسته می شود. خودم را در یک فضای سرپوشیده می بینم. انگار دوباره می خواهیم نمایشگاه کوچه بنی هاشم بسازیم. نگاه که می کنم می بینم کوچه و خانه را ساخته ایم، اما در را هنوز نساخته ایم و جایش خالیست. اما در را هنوز نساخته ایم و جایش. اما در را هنوز نساخته ایم. اما در را هنوز نساخته. اما در را هنوز. اما در را. ما در را. در را. در...
نظرات تأیید شده: (۱۳۶)
واکنشها :
نظرات تأیید شده: (۱۳۶) واکنشها :
زهیر می گوید: