از فرط فکرها و حجم کارها و فراوانی برنامهها تکیه دادهام به دیوار اتاق کوچک خانه. همینطور زانوهایم را بغل کردهام، مدام در و دیوار و سقف را نگاه میکنم. به هر گوشه از اتاق که خیره میشوم، مثل ماشین زمان مرا به میانه دهه قبل میکشاند. آن ایام شب و روزم در همین اتاقی میگذشت که یک قرآن به همراه یک رحل و یک فرهنگ عمید - یادگار شوهر عمه شهید - در طاقچه آن بود که کنارش دفتر چهارم و پنجم و ششم مثنوی و دیوان حافظ و بوستان و گلستان سعدی جا خوش کرده بود.
اتاقی که آن ایام آخرین تکنولوژی اش یک رادیو ضبط شده بود، چراکه تلوزیون هفت اینچ شخصی و سیدیمن و امپیتریپلیرم را مثل کامپیوتر گذاشته بودم کنار تا بدون پرداختن به حواشی و بیمعطلی به هدفی که آن سال داشتم برسم. مینشستم کف اتاق و میز کوچک را میگذاشتم جلوی پایم و ساعت رومیزی را کنج میز قرار میدادم و یک دفتر و خودکار و چند مداد روی میز میگذاشتم و تعدادی کتاب کنار دستم و مشغول خواندن می شدم. به غیر از وقت وعدهها و نماز، ساعتها تک و تنها توی همان اتاق بودم. من بودم و غولی که شب و روز مرا میترساندند از او. غول بی شاخ و دمیکه مواجهه با آن برای یکی مثل من ذرهای واهمه نداشت. غولی پوشالی به نام کنکور...!
صبح را خانه بودم و ظهرها مدرسه میرفتم و بعضی غروبها مسجد و بعد از آن دوباره تا ظهر فردا خانه بودم و مشغول مطالعه مباحث درسی. اول از همه اقتصاد را انتخاب کرده بودم؛ هم اینکه مباحث اقتصادی برایم شیرین و ملموس بود، هم اینکه این کتاب به تنهایی یک درصد را شامل میشد. اقتصاد که تمام شد، جامعهشناسیها را، بعد از آن تاریخ و جغرافیها، فلسفهها و منطق را، دین و زندگیها را و بعد روانشناسی و... را خواندم. خاطرم هست همان ماهها به پیشنهاد دوست صمیمی آن سالهایم در آزمون خدمات سنجش ثبت نام کرده بودم. پنج آزمون آزمایشی داشت و من یکی را از آزمونها را از دست داده بودم. آزمونها صبح یکی از جمعههای هر ماه بود. نتایج که میآمد، درصدها را نگاه میانداختم و توی همان اتاق کوچک ساده و بیبخاری که دندانهای آدم از سرما میلرزید، لحافی روی دوشم میانداختم و روز به روز عزمم را جزمتر میکردم برای درصدهای بهتر.
گاهی که از درس خسته میشدم، کتاب را رها میکردم و تستها را کنار میگذاشتم و بیهوا غلتک رادیو را روی موج بی قراری تنظیم میکردم و جای خواندن سرفصلها، خودکار را برمیداشتم و در نیمههای شب، سیاهمشق مینوشتم و خطاطی میکردم در دفترم. صحنهها درست از پیش چشمم رد میشود و خاطرات آن لحظهها را یادم میآورد. عموما بین ساعات مطالعه گاه بوستان و گلستان را در حکم قند لحظههایم نوش جان میکردم، گاه دفتر چهارم و پنجم و ششم مولوی را میخواندم، گاهی دیوان حافظ را باز میکردم، گاهی قرآن صامت را آهسته و گاهی با صوت بلند میخواندم تا هم قلبم آرام شود و هم اینکه حوصله ام از خواندن آن همه حروف سربی سیاه و بی انعطاف سر نرود.
آه.. چه شب و روزهایی بر من گذشت. حالا که نگاه میکنم میبینم زندگی با همه سختیهایش چقدر بی آلایش بود آن روزها. زندگی با اینکه اندازه این روزها چالش و ابزار و تفریح و سرگرمی زیادی نداشت؛ اما همانها اندک بهانههای کوچکاش چقدر برای خوشبختی کافی بود. از جواهری در قصر جمعه شبهای آن سال شبکه دوم که وسوسههایش یکی درمیان در من بی اثر بود تا حالا که فراری از قصر شبکه سوم قدرتی برای مجاب کردن من ندارد، یک دوران پر فراز و نشیب را پشت سر گذاشتم. از هشتاد و پنج تا نود و پنج دنیا را گشته ام و حالا که ده سال میگذرد از آن روزها دوباره به خانه برگشته ام. دوباره نشسته ام در همان اتاق ساده و خاطره انگیز. همان اتاقی کوچکی که حالا میدان نبردی بزرگ شده است. دوباره رفته ام سراغ غولی دیگر و باز بیواهمه پنجه در پنجهاش نهادهام تا زورآزمایی کنیم.
بالاجبار یا با اختیار، روزگارم شبیه همان روزهاست. گوشی که از اواخر فروردین مهمان تعمیرگاه است، لپ تاپ هم که حال و روز خوبی ندارد. تمام کتابهای غیردرسی را چیدهام در چند کارتن موز. خیلی از کارها و گرفتاریها را هم برای مدتی کنار گذشتهام تا در این مدت درامان باشم از حواشی و سرگرمیهای بیفایده یا پروژهها بیاولویت و کارهای وقتگیر. اتاق هنوز هم بدون بخاری، هنوز هم همانقدر سرد است و من هرچه تقویم به سمت سرما میل میکند باید لحافی را روی دوشم بیندازم مثل آن روزها. گرچه حالا دنیا خیلی عوض شده، اما من با همه فراز و نشیبهای این ده سال هنوز همانم که بودم، البته به ضمیمه تعداد زیادی موی سفید در سر و چند زخم عمیق در دل. با اینحال هیچ ملالی نیست، گرچه آن رادیوضبطی که آن روزها شده بود آخرین تکنولوژی اتاقم حالا نیست؛ اما هنوز دفتر و خودکار و این دل بیقرار و آن رحل و قرآنی که انیس من در لحظههای آرامش و اضطرار بود، مثل همان روزها هست. با خودم گفتم برای اوقات مابین مطالعه برنامهای بچینم، اما یادم آمد دیوان حافظ و گلستان و بوستان سعدی را چیدهام توی کارتنها.
همینطور که تکیه دادهام به فکر اتلاف وقت و دردسر پایین آوردن کارتنها میافتم؛ آخر هنوز مثل همان سال به تمام دقایق و ساعات و روزهای این نبرد حساسم. در همین حال نگاهم به تقویمی که روی دیوار چسباندهام میافتد؛ دو روز قرمز از میان تمام روزهای سیاه، بیاختیار مرا یاد تو میاندازد، در لحظه چشمهایم را میبندم و بیوقفه از کنار دیوان حافظ و بوستان و گلستان سعدی میگذرم و بیخیال کارتنها میشوم، در دلم دم میگیرم مصرعی را که می گفت: «باید بجای حافظ و سعدی لهوف خواند...
نظرات تأیید شده: (۱۶)
واکنشها :
نظرات تأیید شده: (۱۶) واکنشها :
فرشته ... می گوید:
یه ارامشی توش بود که خیلی حس خوبی داشت.
منم این روزها درگیر یه غول بی شاخ و دمم به نام کنکور که بر عکس شما خیلی ازش میترسم.
احساس میکنم خیلی دلم برای محرم تنگ شده برای صدای بلند نوحه و هوای پاییزی محرم.
برای این که تو حیاط بشینم و به صدای نوحه های مختلفی که از مسجد و حسینیه و هیات میاد و به زور میشه فهمید کی چی میگه گوش کنم.
عکس هم عالی بود
ممنونم
موفق و مانا باشید
یاعلی
پاسخ دلباخته :