پنجره امید از فرط بسته بودن، خسته است و در دیدار، از قلت باز نشدن، صدای ناله های لولاهایش بلند است. در این هوای بغض آلود و در برابر این لهیب زبانه های آتش دلتنگی، «نفس کشیدن» درست به اندازه «نفس نکشیدن» سخت است. دلتنگی یک احساس خاص نیست، دلتنگی اتفاق غیر منتظره ای ست که با نامتراکم شدن آب و هوای دل، مثل یک صاعقه به سینه آدمی اصابت می کند. اتفاقی همچون یک زلزله شدید بی گاه یا یک سیل عظیم ناگاه است. دلتنگی، ترک برداشتن سنگی خارا، با شلاق قطرات اشکیست که جاری از چشمه های جوشان چشم است. من دوباره دلتنگم. و ما ادراک دلتنگی... من درست مثل هر سال، این بار نیز پیش شمشادهای غمگین رفتم و برای آمدن باران نذر کردم. مثل تمام گنجشک های شاخه طوبی دلتنگم. من هنوز همپای توت های فرتوت و همنوا با اقاقی های نمناک منتظرم. هنوز منتظر بارش طلایی خورشیدم. در این لحظه های هجرت بار، در این ثانیه هایی که از سقف اندوه، تگرگ دلهره می بارد اما، زیر کدامین سایهسار درخت های خوشبخت می توان بغض فروخورده خود را در آغوش سکینهبار آرامش هضم کرد. نگاه کن گونه های آن ابرهای سیلی خورده را؛ نمی دانم چیست این سر مستور جمعه ها که بی رنگی آفتاب کم جانش در طلوع و سرخی بی پایانش وقت زوال در غروب، اینگونه از بدحالی آسمان خبر می دهد. چیست این راز غریبانه و حدیث شقایقانه در لحظه غروب، که اینگونه خون جگر می پاشد به سیمای خورشید و دل ابرها را خون می کند؟
آی آسمان! رحمی نما و برای ما بشارتی بارانی بفرست. شده حتی ما را در این مرداب، به حضور چند قطره شبنم جاودانگی خشنود کن. ما هنوز منتظر یک سبد سیب ابدیّتیم. نشسته ایم چشم به راه یک دسته پروانه سپید. عمری ست که چشم بر در دوخته ایم و گوش به زنگیم. و مدام ازخود می پرسیم پس کی می رسد صدای نجوای منجی یگانه ای که قرار است یک تنه، ما را از منجلاب جهل و تباهی نجاتمان دهد. کی می آید آن ناجی افسانه ای که مسیر قنوت های زندگی ما را یکسره عوض خواهد کرد؟ کجاست آن نگاری که کاری به جنس سجاده های نقش و نگارین شده ما ندارد. کجاست آن یداللهی که به تنهایی یک دست، صدا دارد؟ کجاست آن یک گلی که به تنهایی یک شاخه نرگس مست، بهار می رسد با آمدنش؟ کجاست آن عادلی که عدل را جهانی خواهد کرد. کجاست آن دادگری که داد مظلومان را در میانه بیداد ظالمان می ستاند؟ کجاست آن مظلومی که ریشه ظلم را در جهان خواهد خشکاند؟ و شاخه های پر آفت فتنه ها را قطع خواهد کرد؟
کجاست صاحب نفس و دمنده آن دم مسیحایی که دل مرده ما را به یک نفس زنده کند؟ کجاست شاه بی سپاهی که نصیبش از بی همراهی، آه است. کجاست ماهی که از شدت افلاکی بودن، راهی به این زمین خاکی پیدا نمی کند. چرا چشم های ما لیاقت روشن شدن با نور چهره حضرت صبح را ندارند. چیست دلیل این بی توفیقی و بلاتکلیفی؟ چیست چاره این درد لاعلاج که تمام طبیبان، جوابمان کرده اند؟چرا کسی نام بیماری ما را نمی گوید؟ کجاست طبیب حاذقی که نسخه ای شفابخش بپیچد برای بیماری وخیممان.
باور کنید تقصیر خودمان است. وقتی از بیماری خود خبر داریم چرا با طیب خاطر در انتظار طبیب نشسته ایم. اینکه طبیب ما دوّار است، دلیل بر این می شود که ما کز کنیم در کنجی و از جا برنخیزیم و تنها منتظر دق الباب طبیب بمانیم. آیا باز هم می گویید نه؟ اگر غیر از این است و حرفم حق نیست و ما در این نیامدن بی تقصیریم، پس کجاست آن سفرکرده سال های دور و دیر و مسافر راه های دور و دراز..؟ چرا نمی آید مسافری که سال هاست عزم سفر کرده به سوی قله بلند بالای ابدیت. چرا هنوز به مقصد نمی رسد بزرگ مقصود عالم هستی. براستی چرا نمی رسد از راه، مسافر دلخسته ما؟ گفتم که؛ پاسخش نزد خود ماست! آری، باید از خود بپرسیم که چرا!؟ چرا نمی خواهیم بپذیریم که این طلوع کمرنگ و غروب دلگیر و غمگین، تقصیر ماست! ما سختی دیدن خورشید حقیقت را به چشم های خود ندادیم و در عوض به یک عمر نابینایی تن دادیم. کسی نبود که ما را مؤاخذه کند. کسی نبود که خطاهای بی حد و حصرمان را به رویمان بیاورد. آخر چرا کسی نیست که یکی محکم بزند پس کله مان. چرا کسی نیست که گوش مان را بپیچاند و از ما بپرسد که کجاییم و چه می کنیم؟ و حال که کسی نیست، ما نیز از خود نپرسیدیم که چرا؟!
چرا جای محاسبه اعمال خود، از بیهوده سپری شدن هفته های تکراری دم می زنیم. چرا جای به ستوه آمدن از بی غیرتی های خود، طبق عادت دیرین از غیبتی که در جمعه ها مشهود است گلایه می کنیم. چرا قانون گل را در گلخانه های حقیقت دور زده ایم؟ چرا جای وفاداری به عهدی که با مهدی بسته ایم، فریفته شهد گلهای دیگر می شویم. چرا به سادگی آب خوردن، پیمانه پیمان مان را می شکنیم. چرا هنوز به موازات غیبت دلدار، در فراق اغیار ندبه می کنیم؟ مگر حرف مرد یکی و حرف نامردها چند تا نیست؟ پس چرا جواب دو دو تا چهارتای عاشقی ما منطقی نیست؟ چرا در وارسی جعبه سیاه دل مان، در موقع بستن، پیچ اضافه و مهره کم آورده ایم؟ چرا به حساب خود رسیدگی نمی کنیم و همچنان منتظریم که حسابمان را برسند؟ با پایی لنگ و همتی این چنین، به چین و ماچین نمی توان رفت. ما به کجا می رویم؟
چرا دست روی دست گذاشته ایم و نشسته ایم؟ مگر قرار نبود که برای انتظار - فقط - ننشینیم. مگر قرار نبود که اگر می میریم، ایستاده بمیریم؟ مگر قرار نبود که تنها جمکران را در او و او را در جمکران نبینیم. مگر نمی شود که جاده انتظار را محصور در آن مسیر معروف نکرد؟ مگر نمی شود تصویر انتظار را محدود به اسب سپید و شمشیر حدید و شال سبز و خال سیاه و خیمه ای تنها در دور دستها نکرد؟ مگر نمی شود ندای انتظار را در جملاتی خارج از سطور ندبه فریاد کشید؟ مگر قرار نبود که تنها جمعه ها را به انتظار ننشنیم و حس انتظار را محدود در یک روز نکنیم؟ مگر قرار نبود برای ظهور، روز تعیین نکنیم؟ مگر نمی شود که انتظار را حواله ی روزهای دیگر هفته کرد؟ مگر نمی شود بی صبرانه شنبه را منتظر بود؟ آخر گاهی یکشنبه ها، جمعه تر از هر روز دیگرند. یا مگر در دوشنبه هایی که در میان هفت روز هفته مهجورند، نمی شود عاشق بود؟ مگر پیشانی نوشت خورشید در طلوع طلایی سه شنبه ها «انتظار» نیست؟ مگر چهارشنبه از فرط بی قراری های پنجشنبهگی، با جمعه چقدر توفیر دارد؟
میان شش روز هفته با هفتمین روز، چقدر فاصله هست که شش روز پشت سر هم بر طبل تو خالی - اما پر سرو صدای - غیبت می کوبیم، و در روز هفتم اما از غیبت مولایمان می نالیم و گلایه هایمان را پیامک می کنیم؟ مگر شش روز هفته با هفتمین روز چقدر تفاوت دارد که شش روز تمام ندیدنی ها را دیدیم و چشم به خیلی از دیدنی ها بستیم و حالا که روز هفتم است، خوشخیالانه از خواب خود فریبی برمی خیزیم و برای دیدن آقایمان چشم باز می کنیم. مگر شش روز هفته با هفتمین روز چقدر تفاوت دارد که شش روز از هر دری سخنی گفتیم و حالا که روز هفتم است، از ویژگی های مردمان عصر ظهور، دم می زنیم؟ میان شش روز هفته با هفتمین روز چقدر فاصله است که شش روز مردم را آواره و معطل خود کردیم و حالا که روز هفتم است، با یک بغل شکوفه انتظار، یکصدا نوای العجل سر می دهیم؟
می دانی؟ بگذار ساده بگویمت؛ ما هنوز حقیقت روزها را درنیافته ایم. حتی جنسیت و خاصیت روزها هنوز برایمان کشف نشده است. ما هیچگاه نیندیشیدیم به این حقیقت که جمعه تنها روز آخر هفته نیست، جمعه اول عاشقی ست و عشق، همیشه با فراقِ یار قرین و با داغ دلدار عجین است. جمعه روز زبانه کشیدن آتش نهفته فراق از زیر خاکستر دل و روز غمباد کردن هزاران حرف نگفته ای ست که جاری در تارهای صوتی بی رمق در گلوست. جمعه وقت درس خواندن نیست، روز امتحان پس دادن است. جمعه «یوم تبلی السرائر» دلدادگان است. جمعه «یوم الحساب» منتظران و «یوم الحسرة» غافلان است. جمعه روز باز کردن سفره دل پیش مهمان آخر هر هفته است. جمعه، وقت «عرفه» خواندن در صحرای دل و ایام در جمع حجاج اهل دل بودن است. جمعه موعد تجدید «عهد» کردن با یار و موقع «ندبه» سر دادن در فراق دلدار است. جمعه آوردگاه چند مرده حلاج بودن است. جمعه، هنگامه غصه دار شدن برای شمع یگانه روشنایی، در دل تاریکی های بی کرانه است. جمعه، موسم سراج بودن برای دلتاریکان و شب پرستان است. جمعه روز به معراج رفتن دل مومنان بی مأمن است. جمعه روز وصل عاشقان منفصل و زمان دیدار یاران متصل است. جمعه، فصل سرسبز امید است.
جمعه با تمام روزهای هفته فرق می کند. تفاوت جمعه با دیگر روزهای هفته را از روی ظاهر هم می توان فهمید. حتی نام جمعه هم شبیه شش روز دیگر نیست. روزهای دیگر هفته از شنبه اعتبار خود را می گیرند و مضاف بر شنبه هستند، حال آنکه خود شنبه، دلش به امید جمعه خوش و پشتش با تکیه بر جمعه گرم است. اگر جمعه نبود، جمع روزهای هفته جمع نبود. اگر جمعه نمی آمد، پنجشنبه با حالت قهر، از جمع هفت نفره روزها می رفت. اگر جمعه از راه نمی رسید، شنبه هیچوقت هفته را آغاز نمی کرد. و اگر غروب جمعه نبود، روی گونه های آسمان از روی خجالت، شقایق های شرمساری نمی رویید. چرا که جمعه یک غم ذاتی و یک اندوه ارغوانی دارد.
ما حرمت جمعه ها را حفظ نکردیم. همیشه بیش از هر روز، سر شوخی هایمان را توی جمعه باز کردیم. بین تمام روزها، تنها سربه سر جمعه گذاشتیم. از میان آن همه روز، تنها جمعه را به پیک نیک بردیم. ما هیچوقت جمعه ها را - به عنوان یک روز پر راز - جدی نگرفتیم. هر بار که جمعه به خانه مان آمد همان موقع، گرفتن ناخن ها و کوتاه کردن موی سر و دوش گرفتن و شستن لباس ها و انجام صدها کار تلنبار شده و ده ها تکلیف نوشته نشده یادمان آمد. ما جمعه را آنچنان که باید تحویل نگرفتیم. حتی بساط جمعهبازار ها هم سوت و کور و بی مشتری ست! ما آنقدرها که عاشق چشم و ابروی شنبه هستیم، روی دیدن گیسوی مشکین جمعه را نداریم. و آنقدرها که محو جمال یکشنبه ایم، حضور جمعه را تاب نمی آوریم. کاش تنها قدری هوای او را داشتیم تا خاطر حزین جمعه از دست ما بیش از پیش نرنجد. نباید جوری وانمود می کردیم که جمعه حس کند، خیلی بد موقع به خانه ما آمده. نباید کاری می کردیم که جمعه در خانه های دلباز ما احساس دلتنگی کند. نباید با جمعه طوری رفتار می کردیم که او با دامن چین خورده خجالت سر سفره های ما بنشیند و لب از لب وا نکند و لقمه ای نگیرد و لام تا کام حرفی نزند. ما از هول دیدن شنبه، دل شیشه ای جمعه را شکستیم. پذیرایی ما از جمعه آنی نبود که باید! ما با جمعه بد تا کردیم، خیلی بد...
کلیداسرار می گوید:
با اجازت یه پست و کپی کردم خیلی قشنگ بود
بساط جمعهبازارها بی مشتری ست
پاسخ دلباخته :
سلام بر شما