سر درد عجیبی گرفته ام این روزها. قدری کلافه ام. سرم را تکیه داده ام به دیوار و زانو بغل گرفته ام. سوز سردی از نیمه ی باز پنجره اتاق می آید. باز آسمان ابری ست. هوا کم کم دارد سرد می شود. نگاهی به تقویم روی دیوار می اندازم، تقویم به روزهای سرخش رسیده در این فصل زرد. کاروان غم آنقدر سریع منزل ها را پشت سر گذاشت که بهار و تابستان هم از قافله جا ماندند. حالا سر آخر در این فصل سرد، چرخ روزگار چرخید و خوان غم دوباره پهن شد و سفره بلا دوباره در غم انگیز ترین فصل تقویم باز شد. و باز پاییز، این فصل غم انگیز سال. فصلی که بادهای مخالفش، گلبرگ های گل های گلستان فاطمه را پرپر کرد.
یک سال گذشت. یک سال با دلتنگی گذشت. دوازده ماه فراق، پنجاه و دو هفته دربدری، سیصد و شصت و پنج روز حسرت، پانصد و بیست و پنج هزار و ششصد دقیقه بی قراری، سی و یک میلیون و پانصد و سی و شش هزار ثانیه آه... یک سال تاب آوردم تمام این رنج و درد ها را. حسرتی که در این سیصد و شصت و پنج روز به مرگ تدریجی داشت می کشت مرا. دیوار دلم سنگین بود و کوتاه. اما انتظار این دوازده ماه برای من به قدر یک عمر گذشت. یک سال در وجب وجب دیوار سنگی دلم چوب خط کشیدم. یک سال انتظار را واژه به واژه هجی کردم. چقدر پشت دیوار دلم سر به طوفان غم سپردم، تا محرم رسید. داد دلم را فروخوردم و اشک دیده را لابلای سرشک چشم آسمان جاری کردم، که خورشید سوزان مَحرم این اشک ها نبود. تکیه بر دیوار دلم دادم و هر آینه زمزمه های آخرین تو را به شوری غزلباران چشم هایم مزمزه کردم. شال سیاه را بر سر کشیدم که این آسمان بی عاطفه - که نمی داند کی ببارد و کی نبارد - سقف حسینیه دلم نبود. یک سال دندان بر جگر گذاشتم که از راه برسد دهه ای که بی ملاحظه در مصیب تو زجه بزنم و به سینه بکوبم. چقدر روضه روضه شکستم و فرو ریختم. چقدر گریه گریه جاری بودم و سیل شدم. یک سال پشت این دیوار، زانو بغل گرفتم و نشستم و بی صدا اشک ریختم. یک سال آستین در دهان گرفتم که مبادا صدای ناله ام از ربیع، ذیحجه تر شود.
سرگیجه ای شدید گرفته ام. اعداد و نوشته های تقویم پیش چشمانم محو می شوند؛ جایش اما نشانی کوچه هایی که پُرند از سنگ و کلوخ روی صفحه نقش می بندد. متن نامه هایی سرشار از نفاق و ریا عبور می کند از مقابل چشمانم. با دو دستم دو سمت جمجمه ام را فشار می دهم. گوشم صدایی دیگر می شنود. انگار صدای مسلم است که در مسجد کوفه خطبه می خواند. صدای تشهّد امام جماعتی که نمازش «فُرادا» شد. گویی ماشین زمان است این ماه محرم که می برد آدم را به بطن تاریخ. سفر می کنم به روز غربت یک قاصد بی شکیب در شهری غریب. به آه تنهایی مسلم در یک شب تاریک. و ذوق بی اندازه زنی سالخورده از دیدار رسول حسین در کوچه های تنهایی. و ناجوانمردی مردمان یک دیار، از لابلای روزهای ذیحجه موج می زند در تقویم. آخ... فشار نگاهم می افتد روی محرم. پلک هایم سُر می خورد تا دهمین روز. شاهی کم سپاه در راه کربلاست. کاروانی چند روز دیگر از راه می رسد. صدای پشیمانی مسلم اما، از میان هیاهوی ذی الحجه به گوش نمی رسد. مثل کوفه که از بس این روزها غلغله است، صدا به صدا نمی رسد. شب و روز کوفه دو روی سکه ی سیاه تزویر بود. سکه های سیاهی که دنیا و آخرت این قوم را به باد داد. اینک اما با فریب و مکر کوفیان، راه پیش مسلم، بن بست و فکرش از چاره خالی ماند. و حالا صدای ابن عقیل از فراز دارالأماره به گوش می رسد که زیر لب مدام می گوید: امان از دل زینب...
صدا قطع می شود، دیگر چیزی نمی شنوم. چشم که باز می کنم، نگاهم روی «محرّم» تقویم خشک می شود. حتی با خواندن نامش هم سرم سیاهی می رود. دو روز نقش بسته در تقویم که همرنگ چشمان من است در سرخی. روز نهم و دهم ماه، بین الحرمین تقویم است. دور این دو روز باید حلقه ای با خط قرمز کشید و هروله کرد و بارید. وقت زیادی نمانده. می روم سراغ کمد لباس هایم. دست می برم بین لباس ها. دنبال عشقی ترین لباس کمدم می گردم. دنبال مشکی ترینش. تنها لباسی که هر چه در عزای حسین بیشتر غرق اشک و عرق شود، معطر و پاک تر است. از بین لباس ها پیدا می کنم و بیرون می آورمش. با چشمانی بسته می بوسم و می چسبانمش به سینه و گرم می فشارمش. این تنها «پیراهن» من نیست؛ که خیمه عزای من است. این ها که می بینید آستین نیست، پرچم عزاداری من است. شال سیاه، سقف هیئت وجود من است. همین که می تکانم پیراهن مشکی ام را، رمل ها از جیب پیراهنم بیرون می آیند و می ریزند روی زمین. آه که چقدر بوی قتلگاه می آید از عطردان این شن ریزه ها. رمل هایی که از برای قتلگاه فکه اند و متبرک به قدوم حسین اند. از این شن ها بوی خون به مشام می رسد. کم کم بساط جنون من مهیا می شود انگار. عطر روضه در فضای اتاق می پیچد. خم می شوم و گوش می چسبانم به رمل های ریخته شده در کف اتاق که هنوز از گرمای فریاد «هل من ناصر» تو در سوز و گدازند.
محرم از راه رسیده. دوباره دست و پایم می لرزد. سرم دوباره سیاهی می رود. همه جا را سیاه می بینم. در و دیوار اتاق پر می شود از سیاهه ی محرم و کتیبه های محتشم. از بیرون اتاق صدا می آید. صدای رعد و برق است یا طبل عزاست؟ دوباره آسمان قرار از کف داده انگار. نکند ابرها هم دلشان تنگ روضه های توست؟ صدای سینه زنی باران در خیابان ها به گوش می رسد. پنجره اتاق پر می شود از نگاه شرم آلود قطره ها. همین قطره هایی که هزار و خجل سال است که حیران و سرگردانند هنوز، که بر عطش اطفال حسین، زمین و زمان بارید الا آسمان. که دوباره آسمان بارید اینجا که نباید و افسوس که نبارید آنجا که باید. جایی که آسمان تماشا کرد و تیر به مشک سقا خورد، اما باران تنها در خیمه ها بارید؛ که علی اصغر را حرمله سیراب کرده بود.
فاطمه می گوید:
پاسخ دلباخته :
هوا شناس زینب عباس بود...