دل آباد :: رسانه اهل دل

دل آباد، رسانه بی دل هایی ست که در به در، در پی دلدار اند.
خانه | اخبار | پیامک | کتاب | جزوه | اپلیکیشن | فیلم | صوت | ختم قرآن | عکس | گوشه‌نما | آرشیو | پیوندها | وبلاگ‌ها | همدلی در دل‌آباد
درباره ما | تماس با ما


امروز
یکی دیگر از روزهای خوب خداست


یک جفت جوراب سفید


| ارسال در «دل‌نوشت» توسط دل‌باخته .. ، در ساعت ۲۱:۲۴ روز دوشنبه ۰۹ اسفند ۸۹ |


 

یک جفت جوراب سفید

مدتها بود که از خوابگاه  دانشگاه بیرون نیامده بودم تا شهر، اما آن روز آمده بودم وسیله ای تهیه کنم. ساعت حدود 8 یا 9 شب می شد. در پیاده رو صفائیه داشتم می آمدم سمت  ایستگاه مصلی که سوار ماشین شوم و بروم سمت دانشگاه. چشمم افتاد به یک مرد افغانی که وسایل کفش و کفاشی می فروخت و گذشتم. یادم آمد به یکی از بچه های خوابگاه قول داده بودم که هر وقت موقعیتش شد از براق کننده کفش خودم برای او هم بخرم. چند قدم جلو تر رفته بودم و چند قدم برگشتم، دیدم از همان براق کننده دارد. قیمت اش را پرسیدم، گفت 700 تومان، چانه می زدم که من همین تازگی ها 500 تومان خریدم و او می گفت نه قیمتش همین است. در این تردید بودم که آیا بخرم یا نه، دیدم یک خانم محجبه نسبتن جوان آمد جوراب در دست داشت و تا دیدم توجه نکردم. اصرار کرد گفتم صبر کنید تا وسیله ای که می خواهم را بخرم، گفت نمی تواند صبر کند و خواهش کرد و قسمم داد به جان عزیزانم که بخرم کالایش را. 

 

نگاهی با بی میلی به جوراب ها انداختم، سفید را انتخاب کردم و پرسیدم چند؟ گفت 1000 تومان. ۲۰۰۰تومانی را دادم به دستش ، انگار شدیدن نیازمند بود، پول خورد در جیبش نبود، حدود 600 تومان برگرداند و گفت: حاج آقا کافیه...؟ چیزی نگفتم و سریع دور شدم از او. از خودم بدم آمد. خجالت کشیدم از خودم، از آن زن، از تمام پول های داخل جیبم. نگاه می کردم از گوشه چشمم سمت پشت سرم را، آن زن را می دیدم آرام آرام در پشت سر می آمد. دلم می خواست دوباره بیاید و جوراب ها را دوباره بفروشد به من. ناراحت بودم از این که چرا اصلا جوراب را گرفتم، کاش پول را می دادم و می گذاشتم جوراب را به کس دیگری می فروخت. این که چرا انتظار باقی پول داشتم از او. و چرا وقت دادن پول به جنس جوراب فکر می کردم.

 

آرام قدم می زدم و هیچ صدایی از اطرافم نمی آمد. آخر هندزفری در گوشم بود، اما چیزی نگذاشته بودم که به صدایش شنوایی ام را اجاره بدهم. حالم به هم می خورد از تمام فروشندگان فروشگاه ها و مغازه ها و دختران  آواره صفائیه و اشک از چشمانم پایین می ریخت و شور بودنش را هم دائم بر زبانم گوشزد می کرد. فقط نگاه می کردم آدم ها را بی صدا. در نزدیکیهای میدان دور شهر بودم و کمی قدم زدم و رسیدم ایستگاه اتوبوس مصلی. هنوز چشمانم لبریز بودند از غصه. نگاه کردم دیدم آری مثل اینکه این شخص همان جوان عقب افتاده ایست که گاهی اوقات می آید کنار ایستگاه مصلی و به انواع و اقسام مدل ها می رقصد. نگاهم می کرد با خنده و می رقصید و نگاهش می کردم با غصه و بغضم کم مانده بود رها شود. مردم نگاه میکردند به آن جوان  عقب افتاده و با صدایی بلند می خندیدند، یک ماشین شاسی بلند هم آمد و کمی پایین تر از من دقیقن روبروی آن جوان ایستاد. در داخل اش سه جوان نشسته بودند و جوان عقب افتاده را تحریک می کردند که چگونه برقصد و به عکس العملش قاه قاه می خندیدند. همچنان منتظر بودم و تاکسیها نگه نمی داشتند، «اصلا میدانی؟ ریشت که از یک میزان فزونتر می شود چند بدی دارد و چند خوبی. یکی از بدی هایش اینست که برای سوار شدن در تاکسی باید قدری بیشتر از حالت عادی صبر کنی، اما یکی از خوبی هایش اینست که روحانیون  معزز شدیدن رایگان سوارت می کنند.»

 

دستم را بردم داخل جیبم و جوراب های سفید را نگاه کردم و کمی آرام شدم، لبخندی کمرنگی بر لبم نشست. یک سمند سرعتش زیاد بود و به مقابلم که رسید راننده اش که روحانی سید جوانی بود به معنی اینکه بپرسد کجا، نگاهم کرد و ماشین چند متر بالاتر ترمز زد. شالم را پیچیدم دور گردنم و در ماشین را باز کردم. سلام! دانشگاه (قم) میرید؟ - بله تا پردیسان هم بخواید می برمتون. خنده بر لب داشت، اما این کجا و آن کجا! نشستم و در را بستم. به آن پیرمرد دستفروش افغانی فکر می کردم و به چگونگی امرار و معاشش با این فروش براق کننده ها و واکس و فرچه ها. به آن جوراب ها فکر می کردم و آن زن، به اینکه آیا ۱۴۰۰ تومان پول می تواند غم و اضطراب را از چهره او و بچه هایش بزداید، به اینکه امشب آیا جایی دارد که با آرامش بخوابد، به آن مرد جوان که چرا هیچکس او را آدم حسابش نمیکند. به اینکه چرا آدم ها به ریش او می خندند و او را مثل برادر خودشان نمی پندارند..؟ در همین فکر ها بودم، یکدفعه نگاه کردم، سردر «دانشقاه غم» را دیدم و گفتم حاج آقا ممنون. چقدر تقدیم کنم؟ - بگو صلوات و یا علی...

 

نظرات تأیید شده: (۴۷)                                   واکنش‌ها : موافقین ۰ مخالفین ۰

متن ادبی

دل نوشته

یک جفت جوراب سفید

دستفروش

جوراب

دانشگاه قم

قم

نظرات  (۴۷)

۰۹ اسفند ۸۹ ، ۰۳:۴۰

محمد می گوید:

زیبا بود

پاسخ دل‌باخته :


سپاس
۰۹ اسفند ۸۹ ، ۰۴:۲۶

آسمان می گوید:

بگو صلوات و یا علی
یعنی می شه شب اول قبرم همینطوری بگذره؟
برزخ...................
یعنی می شه؟

پاسخ دل‌باخته :


ان شاءلله...
۰۹ اسفند ۸۹ ، ۰۷:۱۱

پرواز می گوید:

هو المحبوب
گاهی حتی یک جوراب ِ سفید را
بهانه می کند
و
می فرستد کسی را
تا
دست ببری به داشته هایت
و به همین سادگی ، دلت را می خــرد ...
به سر منزل می رساند و به مقصد دلی را
که محبوب ِ خودش هست
و
این به مقصد رسیدن به صلوات بشارت است ...
یا عــلی
۰۹ اسفند ۸۹ ، ۰۹:۱۷

کلوخ می گوید:

اللهم صل علی محمد وآل محمد..
حاجی کم پیداییی نیستی؟
ضمنن روحت لطافتش زیاده! خدا برای هر کس روزی مقدر کرده اگه اینطور شده قطعن روزیش بوده که همون 1400تومن و بگیره !(کسی که دوست داشت منبر
می رفت!)

پاسخ دل‌باخته :


و عجل فرجهم
گرفتاری درس و مشغله ها باعث می شود کمتر باشم
حتما همینگونه بوده است که می فرمایید.
سلام
این حالت شما را بارها تجربه کرده ام
اگر مکان مناسبت داشت کمه تلخی گریه هایم را تجربه میکردم
حال سوال اینجاست که چه شد انقلاب از دست مستضعفان خارج شد؟؟؟
و وظیفه ما چیست؟؟؟
۰۹ اسفند ۸۹ ، ۱۱:۵۳

زهره می گوید:

.
کور که نیستم!
می بینم..
۰۹ اسفند ۸۹ ، ۱۲:۰۲

الهام می گوید:

خوب صلوات فرستادی؟

پاسخ دل‌باخته :


مانعی بر نفرستادن صلوات نبود که نفرستم.
۰۹ اسفند ۸۹ ، ۱۳:۵۳

راه برگشت من از تو می گوید:

خداییش این همه فکر نکن...
ارور می ده سید...
اگه نداده به این هم فکر کن :
ما...
شاید...
اینقدر حواسمان پرت است برای 2*2 که یادمان می رود سواریمان است...
ماشین آقا...
شاید...
یا حق!!!
۰۹ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۰۲

شهابیه می گوید:

تا آن مردهای جوان رقصان و زنان جوراب فروش و پیرمردهای واکسی نباشند ، ماشین های شاسی بلند از کجا زیر پای آن ها بیافتد؟
۰۹ اسفند ۸۹ ، ۱۷:۰۳

خانم معلم می گوید:

سلام
دنیا را بر دو وجه ساخت صاحبش ... وجه درستی و وجه نادرستی ... زیبایی و زشتی ، خوبی و بدی ، ایمان وبی ایمانی ، انسانی و غیر انسانی ...
و به این سرور کائنات حق انتخاب داد تا برگزیند ، شما می توانستی انتخابی دیگر داشته باشی و آن زن هم ...
انتخاب وجه انسانی تان ستودنی است ... کاش همیشه ، همه میتوانستند این گزینه را انتخاب نمایند ...
۰۹ اسفند ۸۹ ، ۱۹:۳۴

طیبه السادات می گوید:

سلام..
...
زیبا بود نگاهتان
!
کاش بیاید ناجی ِ آسمانی ِ روزگار ِ خوبی ها..
اللهم عجل لولیک الفرج
.
ی
ا
ع ل ی

پاسخ دل‌باخته :


سلام و رحمة الله
کاش دعوت کنیم ناجی را
۰۹ اسفند ۸۹ ، ۲۰:۱۶

سعادت می گوید:

گاهی آدم خسته می شود از خستگی...
از بس خسته شده ام از خستگی دیدن ها و شنیدن ها
که نایی برای فکر کردن هم نمانده...
همین...
۰۹ اسفند ۸۹ ، ۲۱:۰۶

مانا می گوید:

مثل اون جوون معلول کنار شاه عبدالعظیم...که هر موقع می رم و می بینمش دلم کباب می شه و از سوم شخصی غایب می پرسم که یعنی کسی پیدا نمی شود که بتواند تکلیف او رو به عهده بگیرد؟ کاش می توانستم...
لعنت به زمانه...لعنت به روزگار...لعنت به آدمها...
۱۰ اسفند ۸۹ ، ۱۰:۰۲

آبی تر از آسمان می گوید:

راست می گوید "شهابیه"
۱۰ اسفند ۸۹ ، ۱۸:۴۲

گمنام می گوید:

همان که پرواز گفت
۱۰ اسفند ۸۹ ، ۲۱:۱۴

یه دوست... می گوید:

زندگی می گوید اما, باز...
باید زیست...
باید زیست.
۱۱ اسفند ۸۹ ، ۰۱:۲۲

محفل عشاق می گوید:

اون کوچه معشوقه ای که گفتی
این دیواراشه که سر میشکونه!
به نظرت اگر بیادهمه جا رو پر از عشق کنه دیگه ازین دیوارا داره که سر کسی رو بشکونه؟
۱۱ اسفند ۸۹ ، ۰۴:۵۴

دانوش می گوید:

...
۱۱ اسفند ۸۹ ، ۱۱:۵۲

هستانه می گوید:

سلام
تو صفائیه هر روز این اتفاقات می افته
دیگه صفائیه برای کسی جز خنده های مستانه دختراکان حیران دنیا و خوش رقصی پسرکان هرزگون صفایی نداره
هر روز هر ساعت و هر لحظه توی این نوع خیابونها این اتفاقات می افته
اما
گفتنش جز بازکردن روی زخم کهنه نیست
باید کاری کرد
باید کسی کاری کنه
باید با یاری کسی کاری کنیم
باید کسی رو دعا کنیم که کاری کنه
۱۱ اسفند ۸۹ ، ۱۲:۲۰

زهره می گوید:

.
من میگم چرا پابند اینجا شدم..
نگو هنوز "آدم" نشدم!
۱۲ اسفند ۸۹ ، ۰۹:۳۱

همینطوره؟! می گوید:

سلام.
مطلب راخواندم.
خیلی دردناک بود.
منم هر روز بچه هایی که مجبورن برای گذروندن زندگی کارکنن میبینم.
چه میشه کرد!
من تلاشمو کردم و مطلبی نوشتم.
خوشحال میشم نظرتون رو بگید.
ببخشید چون زیاد خوب نیست.
یا علی...
۱۲ اسفند ۸۹ ، ۱۱:۵۰

حسین می گوید:

همشهری موفق باشید ...
از طریق سایت "چهره89" با وبلاگتان آشنا شدم ...
در لیست وبلاگنویسان شهر قم بودید، خواستم یک سلام داشته باشم.
یا علی (ع)
۱۲ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۱۵

س.م.م می گوید:

حتی آخر کار هم گفته اید :"1400 تومان پول من" !!
سلام علیکم
۱۴ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۱۷

یه متحجر می گوید:

بسم رب ازهرا س
.
.
.
احسنتم....
اجرکم عندالله...
.
.
اللهــــــــــــم عجل لولیک الفــــــــــــرج...
۱۴ اسفند ۸۹ ، ۱۹:۰۰

کاغذ و قلم می گوید:

اغلب با چشمان بسته راه می رویم. و آنروز و آن وقت که با چشمان باز راه می رویم قلبمان به درد می آید.
۱۴ اسفند ۸۹ ، ۲۳:۵۹

صادق می گوید:

سلا آقا سید
نوشتت خیلی قشنگ بود
التماس دعا داریم
۱۵ اسفند ۸۹ ، ۲۳:۴۶

نثار آسمان می گوید:

آدم ها بگویند صلوات و یا علی فکر کنم کارشان راه می افتد
اصلن بی این که نگاه کنند به سختی هاشان
خــــــــــــــــــــــــــــــــدا
محمد و علی ت را گذاشتی که درد هامان بخشکد
۱۶ اسفند ۸۹ ، ۱۰:۵۲

روحا می گوید:

سلام سیدجوووووووووون.خیلی متنت باحال بود
۱۶ اسفند ۸۹ ، ۱۷:۴۹

پاکنویس می گوید:

غم دلم را پاره می کند با خواندن این نوشته ها چه برسد با دیدنشان
کم نیستند و من هر وقت به خیابان می روم له می شوم زیر بار این غم
۱۷ اسفند ۸۹ ، ۰۸:۲۱

زهیر می گوید:

این صفائیه
این دخترک ها
این ماشین ها
این عقب مانده ها ...
این غیرتت ...
این هیچ کاری نمی کنیم ها !!
عجیب درکش کردم ...
.
گاهی فکر می کنم کاش من هم کمی دیوانه بودم سید...
عقب مانده ها ؟؟؟
۱۸ اسفند ۸۹ ، ۰۲:۱۶

پرواز می گوید:

الله نور السموات و الارض
سلام
و شهید همت می گفت ، هر قدم کهِ در راه ِخدا
و بندگان ِ مستضعف ِ او بردارید
برچسب باران ِ تان می کند
و میدان را خالی نکنید...
قدم هایَ ت محکم و با صلابت باشد
در راه ِ خداوند
برادرم
۱۸ اسفند ۸۹ ، ۱۵:۱۶

بنت الهدی می گوید:

دلمان تنگ شده بود برای نوشته هایتان...
آن برادر جوان عقب افتاده را دیده ام گه گاهی...دفعه پیش که در ایستگاه داشتم فال -ته- مجله را می خواندم اصرار داشت یکیش را برای او -بلند بلند- بخوانم!!!!!
فرقی برایش نداشت کدام فقط دوست داشت یک ماهی را برایش -بلند بلند- بخوانم
و من خواندم...آن همه -بلندبلند- ...آنقدر که صدای خنده ی بقیه را نشنوم!!!
خوبیش این بود که این بار او هم مانند بقیه لبخند رضایت می زد...
۱۹ اسفند ۸۹ ، ۲۰:۰۷

ضحی می گوید:

دلم گرفت...
هوس سفر نداری؟!

پاسخ دل‌باخته :


کفش هایم کو..؟
۲۰ اسفند ۸۹ ، ۱۰:۲۴

خودی می گوید:

سلام
روح پاکی داری که این نکات رو میبینی در صورتی که خیلی از ادما این مسایلو میبینن ولی به راحتی از کنارش میگذرن بدونه اینکه ذره ای احساس ناراحتی کنن
از خدا برات میخام که هیچ وقت این روح پاکو ازت نگیره..
به امید موفقیت شما
۲۰ اسفند ۸۹ ، ۱۳:۴۱

حسین می گوید:

خیلی شرایط سختیه تو اون موقعیت آدم قرار بگیره
و چقدر نوع نگاه شما به این اتفاق جالب و با نگاه دیگران متفاوته.
التماس دعا سید
یا علی
۲۱ اسفند ۸۹ ، ۱۶:۲۲

مهدی می گوید:

سلام چند باری منم برخورد داشتم با این خانوما کـ جوراب می فروشن
این واقعن یه معضله کـ چرا باید این بندگان خدا برای دخل و خرج زندگیشون این کارو بکنن...
به امید روزی کـ عدالت تمام جهان رو فرا بگیره
اللهم عجل لولیک الفرج
۲۲ اسفند ۸۹ ، ۱۱:۴۵

فاطمه می گوید:

دومین کامنت زبانم را خشک کرد
می خواستم یک چیزهایی بگم
یادم رفت
: (
۲۳ اسفند ۸۹ ، ۰۹:۰۱

سروش می گوید:

شاید اگه از اون 200 تومن افغانی هم می گذشتی مقداری صفا میکردی، به نظرم اونم نوعی احتیاج مجبور به دستفروشیش کرده، به هر حال شاد باشید
۲۴ اسفند ۸۹ ، ۱۰:۰۵

زائر می گوید:

ما که نیاییم
شما نمی آیید
عین دید و باز دید عید شده ....
خوبید ؟؟چطورید ؟؟؟
................................
این مضاف یعنی کجا ؟؟؟
سلام
۲۵ اسفند ۸۹ ، ۲۳:۲۰

آهسته عاشق می شوم می گوید:

در این زمستان سیاه
اگر نایلون نباشد (که جایگزین شیشه های شکسته شود)
خودم کنار پنجره می‌خوابم ( که دیگران سرما نخورند)
سیدعلی صالحی

پاسخ دل‌باخته :


این رسمش نیست...
۲۶ اسفند ۸۹ ، ۱۴:۲۵

همسایه می گوید:

سلام داشتم به این فکر میکردم که اون روزی که تو این مطلبو مینوشتی من توی جشن تولد پیامبر وسط هزار نفر ادم مات و مبهوت کرامت اقای ساکن توس بودم از خوشحالی ماتم برده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم...؟
میدونی من همیشه با دیدن این صحنه ها حالم خراب میشه همیشه به اون جوون کتاب فروش جلوی پاساژ قدس فکر میکنم یا اون جوون دستفروش سر میدونمون که بساطش همیشه پهنه و کتاب توی دستش یا اون پیرمرده سر بازار که کیسه و لیف حموم میفروشه یا به همه ی خیلی یای دیگه که دلم میخواد بشینم گریه کنم وقتی فکر میکنم اینا شب با کدوم دست پر میرن خونه ...؟
که نمیرن و هر شب تو خونشون قصه ی مادر و بجه ها و آب داغ روی گاز و خجالت بابا تکرار میشه.....
الهی العفو به خاطر همه ی بی تفاوتی هامون.

پاسخ دل‌باخته :


سلام خدا بر شما
مشق درد است هر شب
مرور این صحنه ها قبل از خواب...
۲۶ اسفند ۸۹ ، ۲۳:۴۸

یه جوجه آدم می گوید:

سزبلند باشید.
یا علی مددی .

پاسخ دل‌باخته :


مؤید باشید ان شاءلله
یا زهرا «سلام الله علیها»
۲۷ اسفند ۸۹ ، ۰۰:۰۴

آهسته عاشق می شوم می گوید:

...

پاسخ دل‌باخته :


بشمار نقطه ها را
این حرف های ناگفتنی 
مگر تمام می شوند..؟
۲۸ اسفند ۸۹ ، ۱۸:۲۱

فطرس می گوید:

سلام سید
من هم به کمک نیاز دارم
امسال گذشت و کوله بارم را نگاه کردم که پر از گناه است و سنگینی اش کمرم را شکسته.............
کمممممممممممممممممممممممممک
اللهم اغفر لی

پاسخ دل‌باخته :


سلام خدا بر شما
خدا پاک کند شما را ان شاءلله
۱۳ فروردين ۹۰ ، ۲۲:۰۹

پرواز می گوید:

خداوند
مقرب ترین بندگان ِخویش را
از میان
عشاق بر می گزیند...
« شهید سید مرتضی آوینی»
۱۷ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۲:۳۸

شیدا حسینی می گوید:

«اصلا میدانی؟ ریشت که از یک میزان فزونتر می شود چند بدی دارد و چند خوبی. یکی از بدی هایش اینست که برای سوار شدن در تاکسی باید قدری بیشتر از حالت عادی صبر کنی، اما یکی از خوبی هایش اینست که روحانیون معزز شدیدن رایگان سوارت می کنند.»

ببخشید ولی بی اختیار خندیدم.

پاسخ دل‌باخته :


الحمدلله که موجب ادخال سرور قلب مومنین شد

ارسال دل‌گویه ها:

بدیهی است که همه دیدگاه‌های شما خوانده شده و برای انتشارشان، ملاک‌ها و معیارهایی لحاظ می شود؛ بنابراین، برای درج دیدگاه خود، رعایت برخی چهارچوب‌های اخلاقی ضروری است:

- لطفاً دیدگاه خود را به زبان فارسی بنویسید، پیام های غیر فارسی منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که حاوی توهین، تهمت یا افترا، نسبت به اشخاص حقیقی و حقوقی باشد منتشر نخواهد شد.
- از ارسال دیدگاه های تبلیغاتی و یا حاوی لینک، خودداری کنید، پیام های نامرتبط با متن، تأیید نمی شوند.
- لطفاً دیدگاه‌تان تا حد امکان مربوط به همین نوشته باشد، در غیر اینصورت می‌توانید از قسمت تماس با ما استفاده نمایید.

بلاگرهای بیان لطفا برای ارسال نظر و یا رأی‌دهی به مطالب روی گزینه «وارد شوید» در کادر پایین کلیک کنید تا مجبور نشوید نام و آدرستان را مجددا بصورت دستی وارد کنید.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی