رأس خیمه حسین
فرق سر عباس است؛
«عمود» را پایین بیاور!
شام غریبان شروع شد
رأس خیمه حسین
فرق سر عباس است؛
«عمود» را پایین بیاور!
شام غریبان شروع شد
غرور پسر
پهلوی مادر
فرق پدر
رأس پسر
دست برادر [...]
انگشت که هیچ!
دوست داشتنی که باشی،
سر و دست می شکنند،
برای انگشترت! [...]
کوچکتر که بودم، پدرم وقتی می رفت مأموریت، دم در پاپیچ پدر می شدم که برایم از آنجا، اسباب بازی- بادکنک قطاری- بخرد. آخر ته تغاری و عزیز دردانه پدر بودم. پدر هم می گفت چشم و خداحافظی می کرد و می رفت، تا انتظار آمدنش را، به چشم های منتظرم تحمیل کند. یک روز، دو روز، یک هفته، دو هفته، یک ماه… روزها و هفته ها می گذشت و دل کوچک من، دلتنگیش روز به روز بیشتر می شد. دل کوچک را در کودکی، گریزی از بازی و بازی گوشی نیست. تا کودک سر خوش باشد به [...]
ثانیه ها، به جنون غلتیده. بس که سَر می رود از سرم کلمات و سُر می خورند جملات از روی سطرها. در همهمه و وهم جملات دیوانه وار ذهن، عقل از اندیشه تهی می شود و زبان باز می ماند از تکلم. بی هیچ اختیار و اراده ای، چشم ها پلک ها را به نشانه تسلیم پایین می آورند و بسته می شوند از نگاه. از دیدن اما نه. در خلسه فکر، میان میدان ناکجا آباد اندیشه، نبرد تردید و چرایی. پشت پرچین قضا و قدر. قید تعهدی در ورای ورق های پوسیده تاریخ. صدای «رعد»ی مهیب و دهشتناک [...]
این هفته با وجود تمام مشغله های فکری و کاری، کتاب زیبا و ادبی «یک لیوان شطح داغ» نوشته «احمد عزیزی» عزیز را شروع کرده ام به خاندن. احمد عزیزی را بیشک میتوان پایهگذار شیوه ادبی شطحنویسی در تاریخ معاصر ایران دانست. گونهای از نثر که بسیار از نثرادبی غنیتر است. چه از حیث محتوا و چه از حیث زبان. در این گونه عزیزی تمام جملاتش را با استعاره و توصیف و تشبیه آذین بسته و به سختی میتوان جملهای ساده را در این ادبیات یافت. از دیگر ویژگیهای این نثر دایره واژگانی [...]
روزگار تعطیل، با همه بی دغدغه بودن هایش، عجیب کسل کننده است. حوصله ام سر رفته، حاضری بازی کنیم؟ تو چشم بگذار و تا ۶۰ بشمار و من فرار می کنم از تو و پنهان می شوم. اما تو هر چقدر هم که چشم بگذاری و هر چه هم که بشماری و من هر چقدر هم که خوب پنهان شوم، از ماحصل این فرار، سهم هر دو ما دیدار است. یا من خیلی زود به چشم های تو می رسم و یا تو بالاخره مرا پیدا می کنی. گاه اما، هرچه هم که بازیگر باشی باز بازیچه ای. از سرنوشت فرار نمی توان کرد. یا تو خودت را به او می رسانی، یا او تو را در پنهان خودت پیدا خواهد کرد [...]
در فوتبالی که وقتی تیم های ملی اش سقوط می کنند، رئیس فدراسیونش جای پاسخگویی «لبخند» می زند. مدیر باشگاه جای سرمربی، تیم را ارنج می کند. لیدرها به صورت سرمربی مشت می زنند. مربی بازیکنان را کتک می زند. بازیکنان جای گل به دروازه، به دروازه بان فحش می دهند. دروازه بان ها با کوچکترین حرکت زمین می خورند. بازیکنان دست به دست هم، سرمربی تیم را زمین می زنند. زمینِ استادیوم ها توپ را «پلّه» می کند. تماشاگران از پله های جایگاه پایین می افتند و کشته [...]
از خواب بیدار که می شوم. چشم هایم هنوز نیمه بازند و اتاق هم نیمه تاریک. آدم از خواب که بیدار می شود، از فرط ناهشیاری، نه حرف ها را خوب می فهمد و نه پیام های گوشی را. این بار اما داستان فرق می کند. رنگ و بوی هوای باران خورده را خوب می شناسم. بی آنکه نگاهی به پنجره داشته باشم، حس می کنم هوا بارانی ست. آرام می روم پشت پنجره، نگاه می کنم. خبری از غباری نیست. تا چشم کار می کند، زمین را پر کرده آسمان، از بغضی که دیگر خبری از آن نیست. مگر [...]
تولد یک حس عجیب است و خاص. حس بی بدیل همچون شروع. حسی که هر سال تکرار می شود اما تکراری نه. حسی که مطلعش آغاز است و قافیه اش پرواز. حسی شبیه کرم بودن و در پیله رفتن و پروانه شدن. آغاز پروانه کرم بودن و خزیدن روی زمین خاصیت پروانه نیست. آغاز پروانه روز پرواز اوست. جعبه ای را کادو پیچ و تزئین کرده ام تا وقتی می روم داخل شهر، هدیه ای برای تولدش بگیرم و بگذارم در آن جعبه. کمی فکر می کنم چه بگیرم، ادکلن یا عطر، لباس یا کتاب یا قاب معرق [...]
...
ساک وسایلم را برمی دارم و راه می افتم سمت دانشگاه تا به کلاس صبح یکشنبه بیست و هفت شهریور برسم. خودم را به هر زحمتی از پس هزاران کیلومتر رسانده ام به سردر دانشگاه تا به کلاس برسم. روزهای اول است، روزهای موسوم به ثبت نام نو دانشجویان. به جای مینی بوس های اسقاطی ِ ترم های گذشته چند اتوبوس خط واحد که در خدمت نقلیه است در ایستگاه به چشم می خورد. دانشجویان [...]
دستش در کار خیر بود. مقداری برنج و روغن و آذوقه در صندوقِ عقب ماشینش گذاشته بود، تا هر وقت مستمند و نیازمندی اگر دید، بین شان تقسیم کند. تمام اقلام را بین فقرا پخش کرد و چند ماه گذشت. در صندوقعقب ماشینش اما، هنوز کیسه ای برنج جاخوش کرده بود. بعد از گذشت چند مدتی هنوز موقعیتی پیش نیامده بود که آن کیسه برنج را هم بدهد به مستمند ِ دردمندی. یک روز که داشت با ماشینش در کوچه پس کوچه های خیابان های قم می رفت، چشمش خورد [...]
همین پریروز که هنوز در خانه بودم، پدرم برای هزارمین بار بقچه خاطراتش را وا کرده بود و از یک فیلم اکشن و جنگی حرف می زد. می گفت حدود سی سال پیش که داشتیم زندگی می کردیم، روزی خبری در شهر پیچید. همه جا صحبت از اکران فیلمی جنگی در ژانر ترسناک بود. مردم هنوز در بهت تبلیغات و سر و صدای فیلم بودند که متوجه شدند، فیلم قرار است روی پرده ی سینمایی قدیمی و مخروبه به نمایش دربیاید. خیلی ها دلشان طاقت فیلم ترسناک را نداشت. آنها که دل [...]
خودم را
می زنم به آن راه،
افسوس..
به «تو» ختم می شوند،
انتهای تمام راه ها
باید امشب بروم.
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد،
بردارم
و به سمتی بروم [...]
می آیی
و می روی بی صدا
غافل از رد پایت [...]
با تو ستاره می شوم...
زیارتنامه را خوانده بودم و بعد از مختصر زیارتی، انگشتانم را گره زده بودم به ضریح و در حال خودم بودم. آخرین لحظه که داشتم به قبر نگاه می کردم تا خداحافظی کنم، صدای دخترکی از سمت راست می آمد. در آغوش پدرش بود و انگار آنها هم داشتند خداحافظی می کردند. پدرش آرام در گوش دخترک گفت: «خداحافظی کن بابایی». دخترک سرش را نزدیک شبکه های ضریح کرد و با نگاهی کودکانه به قبر [...]
جوانه می زنی و
شکوفه می دهی و
گرم می شوی و
گرم می کنی و
رنگ و بوی عشق می گیری و [...]
چرا فرار
چرا چتر؟
تنها آدم های آهنی
در باران زنگ می زنند! [...]
آقای حقوق بشر، خانم صلح نوبل آنقدر ها که سیاسی هستید، بشری نیستید!
کافیست کلمه «سومالی» یا «somalia» را همین حالا در یکی از موتورهای جستجوی اینترنت سرچ کنی، نتایجش آنقدری قابل توجه است که حتی نمی توانی تصور کنی. کاش بدانیم در همین لحظه که ما در آرامش کامل بسر می بریم و از رفاه نسبی بهره مندیم، عده ای در آن سوی این کره خاکی از گرسنگی و عده ای دیگر در سوی دیگر این زمین، از فرط مظلومیت می میرند. نه تنها سومالی، این موضوع در رابطه با بحرین و غزه و یمن و پاکستان هم صدق می کند [...]
تصور کن زنگ خانه به صدا در می آید و مادرت می رود در را باز کند. عده ای در مقابل خانه تان در کوچه با پدرت درگیر شده باشند. پدرت را روی زمین بیاندازند و دستهایش را ببندند. مادرت را هم به بدترین شکل با کتک و سیلی نقش زمین کرده باشند. مردی هم با کمربند افتاده باشد به جان مادرت. برادر و خواهر هایت هم زیر دست و پا پامال شده باشند. فکر کن برادرت رفته باشد مدرسه. هم کلاسی هایش [...]
چشمانت پائیز
دستانت زمستان
عطر تنت مجذور بهار.
آغوش تو
سه ماه تعطیل است! [...]