دل آباد :: رسانه اهل دل

دل آباد، رسانه بی دل هایی ست که در به در، در پی دلدار اند.
خانه | اخبار | پیامک | کتاب | جزوه | اپلیکیشن | فیلم | صوت | ختم قرآن | عکس | گوشه‌نما | آرشیو | پیوندها | وبلاگ‌ها | همدلی در دل‌آباد
درباره ما | تماس با ما


امروز
یکی دیگر از روزهای خوب خداست


پاییز که می شود، دلم شور می زند...


| ارسال در «دل‌نوشت» توسط دل‌باخته .. ، در ساعت ۲۱:۲۴ روز پنجشنبه ۰۵ آبان ۹۰ |


پاییز که می شود دلم شور می زند

از خواب بیدار که می شوم. چشم هایم هنوز نیمه بازند و اتاق هم نیمه تاریک. آدم از خواب که بیدار می شود، از فرط ناهشیاری، نه حرف ها را خوب می فهمد و نه پیام های گوشی را. این بار اما داستان فرق می کند. رنگ و بوی هوای باران خورده را خوب می شناسم. بی آنکه نگاهی به پنجره داشته باشم، حس می کنم هوا بارانی ست. آرام می روم پشت پنجره، نگاه می کنم. خبری از غباری نیست. تا چشم کار می کند، زمین را پر کرده آسمان، از بغضی که دیگر خبری از آن نیست. مگر اشک هایی که روی سنگفرش ها می غلتند. در هوا پیچیده بوی مرگ رنجی که یک ماه و اندی توی دل فصل، گوشه نشین بود و بستر انداخته بود، و بغضی که انقضایش داشت کار دست اعتبار فصل می داد. اعتباری که تا همین دیروز زیر تیغ پاییزی ترین ابهامات بود. باران و هوای بارانی را من حدس نزنم که حدس بزند؟ منی که زاده شهر بارانم و در باران آمدم و در باران ماندم و در باران زندگی کردم و در باران رفتم. آنجا که با بهانه و بی بهانه از دوازده ماه سال، قریب به ده ماه را با بغض و بی بغض، آسمان می بارد. حدسم درست بود. باران می بارید، آن هم چه بارانی. اما معلوم نیست که دیشب این پاییز ، چه در گوش آسمان پرغبار گفته که بعد از یک ماه و چند روز، اینگونه بند از بغض وا کرده و می بارد. « ببار ای بارون،ببار…».

 

غروب در پاییز دیدن دارد و هوا بعد از باران، عجیب خوردن دارد. اول بهار، بهار «زمان» است و اول پاییز، بهار زمین. عید آدم ها را بنویس بهار و عید عاشق ها را پاییز. هوا هوای عید است. سفره چیده درخت، زیر چتر بسته خود، روی دلتنگی زمین. سفره بهار هفت‎سین است و سفر پاییز هفت‎رنگ. سمفونی برگ هاست روی سفره ای رنگین. طلایی، نارنجی، زرد، سرخ، بنفش، قهوه ای. هفت‎رنگ سفره بی «سین» عاشقان. چه خیالی! جوانه زد، شکوفه که شد، برگ در آورد و سبز شد. میوه داد و زرد شد، سرخ شد، خشکید و افتاد، روی زمین فرش شد. نه این رنگ ها، تزئینات زمین است و نه این صدای خش خش، موسیقی عاشقانه فصل. بساط دلتنگی های درخت است و نوای ناله های برگ هایش. پائیز که می رسد، فرش زمین ز غم درخت ها لبریز می شود. آخر عزم سفر کرده پاییز اما، به درخت چه مربوط که مقصد این فصل مغرور، زمستان است؟ پاییز دارد خودش را برای زمستان آماده می کند اما، گناه این برگ های بیمار و دلتنگ چیست، که اینگونه باید فدای خودخواهی های غرور آلود پاییز شوند؟ باز صدای آهسته «پاییزه پاییزه، برگ درخت میریزه…»، از فصل کوچه پس کوچه های کودکی، به گوش می رسد.

 

باران عزیز بود و هست، حتا قبل از آنی که «ترانه» ای در توصیف و تزئین «عاشقانه» ای عزیزش کنند. باران که می بارد، همیشه گروهی گریان اند و عده ای خندان. تو روی صندلی بنشین، من روی میز. تو از بهار بنویس، من از پاییز. تو از خنده بنویس و من از غم لبریز. با باران خندیدن، ظلم بزرگی به اندوه ابر هاست. ابر یعنی حلقه اشک منتظری که مترصد لرزش یک رعد است تا سرازیر شود سمت شمالی ترین جنوب آسمان. مرگ و برگ را از بهار اگر دنبال کنی، در پاییز هم‎قافیه می شوند. عشق یعنی برگ، و آن درخت عاشقی، که بی هوا، پاییز می شود. بغض و دلتنگی همزاد هایی هستند که از بد حادثه هم‎قافیه نیستند. و باران یعنی احساس. احساس محض. باران یعنی سادگی و بی آلایشی. باران آنقدر لبریز بغض است که وقتی سر برود دلتنگی اش، نه به خنده های تو محلی می گذارد و نه اعتنایی به گریه های آن بچه بی‌کفش یتیم روستای «غریب آباد» که نامش غیر از نقشه جغرافیا، در جای دیگری نیست.

 

« چتر ها را باید بست. زیر باران باید رفت. عشق را زیر باران باید برد. زیر باران باید چیز نوشت، زیر باران…». بیا بنشین، دفتر را باز کن، این هم قلم. من از عشق می نویسم و تو از رویَش مشق بنویس. تو رشک ببر به مشق ِ عشق و من اشک می ریزم همپای برگ های رنگ بی رنگی درخت دلتنگی. به جان تابستان که عزیز ترین دل است قسم، این فصلی که در انعکاس آینه چشمان تو برق می زند، پاییز نیست، بهاری ست که از آن طرف دیوار افتاده.

 

 مُضاف:


یاد دارم این باران را،

سال پیش، همین روزها.

وقتی یک شب

یک « ماه پیشانی»،

از این شهر رفت…

نظرات تأیید شده: (۵۵)                                   واکنش‌ها : موافقین ۰ مخالفین ۰

حضرت باران

غروب

پاییز که می شود دلم شور می زند

پاییز

عشق

باران

نظرات  (۵۵)

۰۵ آبان ۹۰ ، ۲۲:۳۰

پرواز می گوید:

زمین سخت چشم به راه است عاشقانه ،
که درخت روزی چتر ِ سبزش را
دوباره بر سر کند ...
۰۵ آبان ۹۰ ، ۲۲:۳۳

پرواز می گوید:

باران آمد
به پایِ تان گریه کند
مادر
دل ِ آسمان برایت تنگ است .
۰۵ آبان ۹۰ ، ۲۲:۵۴

باغ گیلاس می گوید:

سلام...
هرگز هیچ کاری را جز برای خدا مکن!
التماس دعا....
۰۵ آبان ۹۰ ، ۲۳:۲۷

حامی می گوید:

به نام او...
سلام!
-
باطراوت مینویسید...
۰۵ آبان ۹۰ ، ۲۳:۳۲

ماری می گوید:

نمی دانم بارانِ عاشقانه ای بود که خواندمش یا عاشقانه ای با طعم باران !
هر چه بود این قلم با عشق و باران گره خورده بود
۰۵ آبان ۹۰ ، ۲۳:۴۷

باران می گوید:

باران...
به فکر فرو می روم
اولین کسی هستین که شاید در مورد باران مثل من فکر می کنید
۰۵ آبان ۹۰ ، ۲۳:۴۹

فاطمه می گوید:

بی نهایت خوشحالم از به روز شدن...
قدر جرعه جرعه اش را می دانم...
نوشیدمش
آسمانی بمانید...
۰۶ آبان ۹۰ ، ۰۰:۲۲

خانم معلم می گوید:

مرگ و برگ را از بهار اگر دنبال کنی، در پاییز هم‎قافیه می شوند ...
مطلبت پر بود از جمله هایی که میشه براشون کلی نوشت و کلی بهشون فکر کرد ...
به نظر من ، پاییز فصلیه که خدا از تمام رنگهاش استفاده کرده که زیبایی دنیاش رو نشونمون بده ...شاید به عبارتی پاییز تجلی تمامی زیبایی های خداست ...
۰۶ آبان ۹۰ ، ۰۱:۰۴

فاطمه می گوید:

من برآنم که هم قافیه شدن "درد" با "مرد" اتفاقی نیست
سید حسن حسینی_ کتاب براده ها_
۰۶ آبان ۹۰ ، ۰۱:۰۶

فاطمه می گوید:

باران، احساس محض است...
زمستان اما عاشقتر است... سر به زیر و نجیب دل می بندد، در سکوت، عفیف هم هست، از دامن سپیدش فهمیدم... آخرش هم شهید می شود، نشانه اش هم سر سبزی بهار است... می گفت: تب محبت سرد است!
۰۶ آبان ۹۰ ، ۰۱:۰۷

شاید یک انسان... می گوید:

سلام
همچون همیشه زیبا نوشتید و تاثیرگذار
یاحق
۰۶ آبان ۹۰ ، ۰۱:۰۸

فاطمه می گوید:

نمی دانم این نوشته
بر کجای روح آدم می نشیند
که فقط کاشف بغض هاست
همان ها که همیشه مخفی شان کرده ای...
۰۶ آبان ۹۰ ، ۰۱:۱۰

فاطمه می گوید:

فصل، فصل ِ نداری ِ کلمات است...
پاییز من گذشت
زمستان است...
۰۶ آبان ۹۰ ، ۰۱:۱۲

فاطمه می گوید:

من آنقدر تو را باور دارم که تا بگویی "باران" از نم صدایت "خیس" می شوم...
۰۶ آبان ۹۰ ، ۰۱:۱۵

فاطمه می گوید:

یک سوال:
چرا بعضی ها با پاییز حرفی ندارند؟
۰۶ آبان ۹۰ ، ۰۲:۱۷

دریا می گوید:

دیگر برای از تو نوشتن ، نفس کم است .
با رفتن تو همه پنجره ها بسته شده اند
و پرستو ها به کوچی ابدی دچار گشته اند.
و اینچنین
تنها نقطه پیوند من و تو ، خاطراتی دور است
مثل خاطره باران در ضمیر تار بسته تابستان
و همانند
خاطره خنده بر لب های یخ بسته من !
این روزهای خستگی ناپذیر ، طولانی هستند
انگار هر ساعتش ،سالی از جنس کهف باشد.
و من
بیشتر از قبل خود را خسته می سازم
تا شاید مجالی برای اندیشه نیابم
تا خود را از ملامت های دمادم خود وارهانم.
و بلکه شب ها بدون تعزیه بخوابم .
می دانی ، دیگر از فکر کردن می ترسم.
راستی پاییز هم از را راه رسید .
تک تک لحظه هایت سرشار از عشق،شادی و آرامش....
۰۶ آبان ۹۰ ، ۰۲:۱۹

آسیه می گوید:

چقدر قشنگ است دیدن ستاره های حضرت ماه در فضای مجازی
۰۶ آبان ۹۰ ، ۰۲:۵۳

حسام می گوید:

سلام
واقعا زیبا بود و لذت بردم از اینهمه احساس ناب
دلم بارون میخواد تا خیس اشک بشه تا پاک پاک پاک...
۰۶ آبان ۹۰ ، ۰۳:۲۰

کیشی می گوید:

سلام محمد جان
ممنون از جمله بسیار زیبات
وبت عالیه حرف نداره
۰۶ آبان ۹۰ ، ۰۳:۴۶

دیوونه تنها می گوید:


چقدر زیباست این نوای وبلاگتون ... خیلی!!
قلمتون تو ثبت لحظات عالیه ...
اونقدر که چشمها معتاد کلمات می شوند
موفق باشی
۰۶ آبان ۹۰ ، ۰۴:۲۸

h.h می گوید:

سلام
جالب و دلنشین بود..
فونت وبت یکم کوچیک نیس؟
شاد باشی و شاد
۰۶ آبان ۹۰ ، ۰۸:۱۳

خانم معلم می گوید:

تا چشم کار می کند، زمین را پر کرده آسمان، از بغضی که دیگر خبری از آن نیست. مگر اشک هایی که روی سنگفرش ها می غلتند.
اول بهار، بهار «زمان» است و اول پاییز، بهار زمین.
سفره چیده درخت، زیر چتر بسته خود، روی دلتنگی زمین. سفره بهار هفت‎سین است و سفر پاییز هفت‎رنگ. سمفونی برگ هاست روی سفره ای رنگین. طلایی، نارنجی، زرد، سرخ، بنفش، قهوه ای. هفت‎رنگ سفره بی «سین» عاشقان.
باران یعنی سادگی و بی آلایشی. آنقدر احساسی، که وقتی سر برود دلتنگی اش، نه به خنده های تو محلی می گذارد و نه اعتنایی به گریه های آن بچه بی‌کفش یتیم روستای «غریب آباد» که نامش غیر از نقشه جغرافیا، در جای دیگری نیست.
حرفها دارم از این دلنوشته هایت ... باشد برای وقتی دیگر ...
۰۶ آبان ۹۰ ، ۱۰:۰۱

مجید می گوید:

سلام
لطیف وبا احساس مینویسی
دست خدا همراه همیشگیه لحظه هایت باشد
۰۶ آبان ۹۰ ، ۱۰:۲۸

من می گوید:

سلام
دل نشین بود..
۰۶ آبان ۹۰ ، ۱۰:۳۲

سعادتمند می گوید:

.
اُفــــ بر قلمی که صرفن «می نویسید» !
۰۶ آبان ۹۰ ، ۱۰:۴۹

فرزانه می گوید:

سلام. خوش حالم از آشنایی با شما . قلمتان توانمند است.
اما چرا این نوای محزون و چرا باران را هم غمبار دیده اید؟ در هوای بارانی می توان شادترین لحظات را داشت .
و خاب و صرفن ؟ میدونید که خط و زبان ، میراث فرهنگی را منتقل میکند ، این جریان را مخدوش نکنیم .
اما به هر حال خوش حالم که با مسلمان معتقد اهل شعر و ادب که بسیار زیبا می نویسد آشنا شدم.
۰۶ آبان ۹۰ ، ۱۱:۵۰

سمیرا می گوید:

تنهایی توی گلویت را که بگیرد
مدام بین ِ خرت و پرتهات
دنبالِ طنابی می گردی
که با بغضهات
هم آغوشی کند
...
۰۶ آبان ۹۰ ، ۱۲:۲۱

ارغوان می گوید:

با سلام و احترام.
متن لطیفی است،
ولی در متنتان غلط های املایی وجود دارد.
لطفا آنها را اصلاح کنید.
۰۶ آبان ۹۰ ، ۱۳:۲۷

مهدی می گوید:

عالی بود لذت بردم بازم بهتون سر میزنم اگه لایق بدونید ...
موفق و پایدار باشید...
۰۶ آبان ۹۰ ، ۱۳:۳۷

محمود می گوید:

از دل نوشته ت لذت بردم . قلم رو خوب می چرخونی تو دستات .حست رو بخوبی منتقل می کنی و بازی میدی دلای دلخسته رو.
دستت رو به گرمی می فشارم دوست من . شاد باشی
۰۶ آبان ۹۰ ، ۱۴:۲۷

عصر والیوم می گوید:

پاییز پادشاه فصل هاست ...
فصل تولد من ....
۰۶ آبان ۹۰ ، ۱۴:۴۲

پیک سحری می گوید:

سلام.
این مطلبتون انصافا خیلی زیبا بود.
موفق و پیروز باشید.
۰۶ آبان ۹۰ ، ۱۶:۵۸

حنیفاسادات می گوید:

ضمیمه ی مضافتان:
سپردم به فراموشی به سختی خاطراتش را
ولی باران که می گیرد,ولی باران که می گیرد....
۰۶ آبان ۹۰ ، ۱۹:۵۶

صدف می گوید:

متن زیبا بود
اما نمیدونم چشم من غلط املایی میدید یا ...
خاب،صرفن و حتا ...
شاید هم ما عادت کردیم رسم الخط عرب رو رعایت کنیم
۰۶ آبان ۹۰ ، ۲۱:۳۴

مانا می گوید:

سکوت کردم و خواندم...سکوت کردم و خواندم و سکوت کردم...مثل مه در هوای پاییزی...
۰۶ آبان ۹۰ ، ۲۱:۳۵

امیر می گوید:

جالب بود..
سبک نوشتن مخصوصا املایی خاص بود..
صرفا=صرفن...خواب=خاب...هوشیاری=هشیاری...
شایدم سهوی بوده..
۰۶ آبان ۹۰ ، ۲۱:۵۴

عباسی می گوید:

سلام
.
.
.
.
.
.
.
.
ای کاش
۰۶ آبان ۹۰ ، ۲۲:۱۰

تینا می گوید:

عالی بود .
۰۶ آبان ۹۰ ، ۲۲:۱۶

سعید معصومی می گوید:

چه بنویسم؟
وقتی خودت را با شکستن غرورم
مغرور می کنی
فقط سکوت کن
به احترام شکست
قلب هایی
که مقدس اند و نفس می کشند.
فقط سکوت کن..............!
۰۶ آبان ۹۰ ، ۲۲:۵۵

سُها می گوید:

و سال دیگر همین روزها من خواهم نوشت ...
سال پیش بود که تکه ای از وجودم از من جدا شد ...
و رفت ...
و من برای یک لحظه بودن و بوئیدنش تمام عمر را حسرت خواهم خورد ...
۰۶ آبان ۹۰ ، ۲۳:۰۷

سعادتمند می گوید:

.
تا حالا گیر داده بودن که چرا «ن» و «ی» هاتو اینجوری می نویسی!
انقد گفتن تا ما رو از اون فونت قشنگ محروم کردن!
حالام گیرشون گرفته به غلط املایی ها!
بی خیال بابا.
هرکی یه جوره دیگه!
۰۶ آبان ۹۰ ، ۲۳:۲۶

فرشته می گوید:

سلام
من خودم کم قاطی میکنم تو پاییز
شما هم از این جور متنها بزارید تا آواره ی کوچه های پاییز خورده بشم
چقدر حال و هوای آدم عوض میشه تو این پاییز
آپ منفی دانشجوتون رو خوندم البته نه همشو
خیلی زیاد بودباید سر فرصت بیام وتمومش کنم
اینجا همینه
یا نداره
با هر وضعیتی باید بسازی
صدات در بیاد خفت میکنن!!
۰۷ آبان ۹۰ ، ۰۰:۲۷

آوا می گوید:

بسمه
من در این دایره ی عشق تو سرگردانم
و در این نقطه ی تبدار تو را می خوانم...
حق
۰۷ آبان ۹۰ ، ۰۱:۰۰

سارا می گوید:

عشق یعنی بی ریا وبدون تملق بگویی خدایا دوستت دارم
۰۷ آبان ۹۰ ، ۰۱:۲۵

عمران می گوید:

ای مهربانتر از برگ در بوسه های باران
بیداری ستاره در چشم جویباران
بازآ که در هوایت بیداری جنونم
فریاد ها برانگیخت از سنگ کوهساران
۰۷ آبان ۹۰ ، ۰۳:۰۶

عروسک می گوید:

چرا جواب سوالای مارو نذاشتین؟
متن خوبی بودش
۰۷ آبان ۹۰ ، ۱۳:۴۹

بابک می گوید:

سلام
مطالبتون خیلی زیباست.
التماس دعا.
۰۷ آبان ۹۰ ، ۱۴:۰۹

مریم می گوید:

تنهابودن یه کابوس شومه ولی بهتره تا...........
۰۷ آبان ۹۰ ، ۱۴:۳۲

... می گوید:

تو ای باران - ندانم از چه فصل آیی ؟ از چه رو آیی ؟ از کجا آیی ؟
مژده بهارانی , یا که اندوه خزانی
رویایی - دریایی
تو ای باران - ندانم دل پر ماتم ابری , یا که اشکی از سر شوقی؟
آهنگی - دریای هماهنگی
تو ای باران-ندانم خنده سبز جنگلهای شمالی , یا که طعنه ای بر مردم قحط سومالی
سرسختی - جان کاه و توانمندی
۰۷ آبان ۹۰ ، ۱۸:۴۲

پرواز می گوید:

و درخت هر سال هستی اش را
نذر ِ سلامتی بهار می کند
۰۷ آبان ۹۰ ، ۲۲:۵۳

حامد می گوید:

درود و سپاس
شهر ما سه چهار روزی هست که یکسره بارون میاد.
بارون خیلی قشنگه
۰۷ آبان ۹۰ ، ۲۳:۱۸

IMBoy می گوید:

عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی سر به دار آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
۰۸ آبان ۹۰ ، ۰۰:۱۷

عصر والیوم می گوید:

باران که میبارد
تو در راهی......
باران گل باران نیلوفر.......
فهمیدم از شکلکا خوشت نمیاد......
ببخشید چرا ؟
بگید تا تحلیل روانشناختی بدم خدمتتون!!!! مجانی!!!

اینجا کامنت هایش هم حرمت دارد.
۰۸ آبان ۹۰ ، ۰۱:۵۹

الهه می گوید:

همه چیز این جا
رنگ خدایی دارد....
ممنون از آرامش نوشته هاتون!!
۰۸ آبان ۹۰ ، ۱۲:۳۹

یه دوست... می گوید:

سلام آقا سید!
مدتها بود نوشته هاتون رو نخوندم.نه اینکه نخوام وقت نیست.
اما مطمنم که هنوز هم دوست داشتنی اند.
غرض! عرض دعوت بود .که اگه بیاید خوشحال می شم. البته فک کنم به جذابیت نوشته های شما نیستن(جدی نگیرید.تعارفه میدونید که!!!)

ارسال دل‌گویه ها:

بدیهی است که همه دیدگاه‌های شما خوانده شده و برای انتشارشان، ملاک‌ها و معیارهایی لحاظ می شود؛ بنابراین، برای درج دیدگاه خود، رعایت برخی چهارچوب‌های اخلاقی ضروری است:

- لطفاً دیدگاه خود را به زبان فارسی بنویسید، پیام های غیر فارسی منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که حاوی توهین، تهمت یا افترا، نسبت به اشخاص حقیقی و حقوقی باشد منتشر نخواهد شد.
- از ارسال دیدگاه های تبلیغاتی و یا حاوی لینک، خودداری کنید، پیام های نامرتبط با متن، تأیید نمی شوند.
- لطفاً دیدگاه‌تان تا حد امکان مربوط به همین نوشته باشد، در غیر اینصورت می‌توانید از قسمت تماس با ما استفاده نمایید.

بلاگرهای بیان لطفا برای ارسال نظر و یا رأی‌دهی به مطالب روی گزینه «وارد شوید» در کادر پایین کلیک کنید تا مجبور نشوید نام و آدرستان را مجددا بصورت دستی وارد کنید.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی