کوچکتر که بودم، پدرم وقتی می رفت مأموریت، دم در پاپیچ پدر می شدم که برایم از آنجا، اسباب بازی- بادکنک قطاری- بخرد. آخر ته تغاری و عزیز دردانه پدر بودم. پدر هم می گفت چشم و خداحافظی می کرد و می رفت، تا انتظار آمدنش را، به چشم های منتظرم تحمیل کند. یک روز، دو روز، یک هفته، دو هفته، یک ماه… روزها و هفته ها می گذشت و دل کوچک من، دلتنگیش روز به روز بیشتر می شد. دل کوچک را در کودکی، گریزی از بازی و بازی گوشی نیست. تا کودک سر خوش باشد به سرگرمی هایی که دل را غافل از غیبت ها می کند. من هم به حکم رفتار کودکانه، در کوچه باغ طفولیت، دل را به بازی و سر را به سرگرمی ها خوش می کردم، تا اینکه بشنوم پدر تلفن کرده. آنوقت می دویدم و گوشی را می گرفتم.– سلام بابا! سلام پسرم. – بابا کی میای؟ میام پسرم – کی….؟! و پدر همیشه می گفت: وقت گل نِی! در تمام مدت گفتگو، زبانم به گلایه می چرخید.
آن روزها، فکر و ذکر روزگارم شده بود، اینکه کی در می آید این گل «نی» ؟ اصلا چه شکلی است؟ در ابهامات این سوال ها غرق می شدم و روزها، انگار به کندی می گذشت. روزهایی که گذر هر کدامش در کودکی، شاید قدر چند روز یا یک هفته طاقت فرسا بود. تا اینکه صبح روزی در خواب، گویی عطر حضور پدر را حس کرده باشم. به سرعت از رختخواب بلند می شدم و دور و اطرافم را که نگاه می کردم. متوجه حضور پدر می شدم. آنقدر صبر می کردم تا خستگیش در شود و از خواب بیدار شود. پدر بیدار که می شد از خواب، می پریدم در آغوشش. او هم محکم در آغوش می کشید مرا. بعد از آن، اسباب بازی هایی که خریده بود برایم را نشانم می داد. کلت کمری اش را همیشه می سپرد به من. من هم مدام «گلن گِدن» را می کشیدم و مشغول بازی می شدم. آن روزها هنوز، نه خبری از «باربی» بود و نه از «باربیکیو». پدر برایم سفینه فضایی، تانک، ضد هوایی، بادکنک قطاری آورده بود. من هم زخم دست هایم، یا خار کوچکی که در انگشتم رفته بود را نشانش می دادم. او هم انگشتم را می بوسید و خار را از دستم در می آورد.
پدرم وقتی نبود، در حضور برادرهایم، کسی جرأت اذیت و آزارم را نداشت. پدرم با نبودنش مرا می کشت و با آمدنش اما، جان تازه می بخشید مرا. پدرم وقتی می آمد، سوغات می آورد، اما با خودش طلا نمی آورد. پدرم وقتی می آمد، برادرهایم همه دور و برم بودند. پدرم وقتی می آمد، ما «خانه خراب» نبودیم. پدرم وقتی می آمد، سیلی نخورده بودم. پدرم وقتی می آمد، نه بی سر بود و نه فقط «سر». پدرم وقتی می آمد، با «راننده» اش می آمد. پدرم وقتی می آمد، زخمی بود، اما می آمد. دیر می آمد، اما می آمد. خسته می آمد اما، می آمد…
آسمانی های زمین می گوید:
غصه داشت ...
بغض داشت ...
و اشک ...
پاسخ دلباخته :
آمین یا رب العالمین