ثانیه ها، به جنون غلتیده. بس که سَر می رود از سرم کلمات و سُر می خورند جملات از روی سطرها. در همهمه و وهم جملات دیوانه وار ذهن، عقل از اندیشه تهی می شود و زبان باز می ماند از تکلم. بی هیچ اختیار و اراده ای، چشم ها پلک ها را به نشانه تسلیم پایین می آورند و بسته می شوند از نگاه. از دیدن اما نه. در خلسه فکر، میان میدان ناکجا آباد اندیشه، نبرد تردید و چرایی. پشت پرچین قضا و قدر. قید تعهدی در ورای ورق های پوسیده تاریخ. صدای «رعد»ی مهیب و دهشتناک، «برق» از سر جنون می پراند. ابرهای تیره فام، در امتداد خواب زمستانی زمین، راه خود را به سوی قلب آسمان در پیش گرفته اند. باد ها می وزند در غربت لحظه ها، و روزها می روند از پی هم. هوا عطر و بوی عجیبی گرفته. عطر تلخ پرطرفداری که پیچیدنش در فضا، نم بغض را حواله چشم ها می کند. محلول غمی غریب اما آشنا، خون خنده را در شیشه کرده و رنگ لبخند را بی هوا پاک کرده از لب ها. دریا بوی تشنگی به خود گرفته و آسمان رنگ خون. ابر هوس باران دارد و زمین، هوس خشکیدن. ابر را به نباریدن، قانع کرده اند و دشت، جای «رفت» و «برگشت»، تنها فعل «رفتن» را صرف می کند.
چشم ببند تا ببینی و گوش بگیر تا بشنوی. باز دخل بازار آهنگران، مملو از سکه های خون شده. باز صوت چکاچک تیغ، بر طبل عزا می کوبد. باز شکم ها از حرام کام می گیرند. باز «هل من ناصر»، لقمه ها را پس می زند. باز رُژ خون، بر لب شمشیرها می نشیند. باز پشته از کشته ها بالا می رود. باز حر، اسب خریّت را پی می کند. باز غریب، بی حبیب؛ تنها می شود. باز، اربن اربا، اکبر را به خاک عشق می اندازد. دوباره محتشم، زیر شمشیر غم، بیت بیت می شود. باز «احلی من العسل»، با اسب ها، دست به یکی می کنند. باز، «قاسم» و «سم» هم قافیه می شوند. باز مشک و سقا، به هم امیدوار می شوند. باز غربت حسین، اشک مشک را، سرازیر می کند. باز علمدار و علقمه، «دست» به «دست» هم، عمود خیمه را پایین می آورند. باز، سرنوشت عطش، به گلوی شیرخواره گره می خورد. باز تیر سه شعبه، خریدار پیدا می کند. باز «خار و خاشاک»، به «دوش نبی» حسادت می کند. باز جا خوش می کند چکمه ای روی سینه. باز قامت زینب، کمر تل را، خم می کند. باز لهوف، کم می آورد در مقتل. باز، «خون» از «خدا»، به زمین می ریزد. باز پای مادری، به قتلگاه باز می شود. باز انگشتر، به انگشت سنگینی می کند. باز تار و پود خیمه، به شعله ها پناه می دهد. باز زنجیر، دست های جسارت را، آزاد می کند. باز معجر، سوغات سفر می شود. باز سیلی، به سه ساله تسلی می دهد.
باز گوشوار و گوش با هم قهر می کنند. باز گوش پاره، جای گوشواره می نشیند در زبان عرب. باز خار مغیلان، سر راه سبز می شود. باز شترها، تاب محمل، از کف می دهند. باز سرها، همسفر نیزه ها می شوند. باز نیزه ها، شیرخواره را سرفراز می کنند. باز، فکر شکستن، به سر زینب می زند. باز، سری که درد نمی کند را، سنگ می زنند. باز لب و دندان تو قرآن می خوانند و سنگ ها برای بوسیدنت، سر از پا نمی شناسند. باز آتش به گیسوی غربت می افتد. باز «گلِ سر»، سربار می شود. باز دروازه ساعات، انگشت نمای کوچه ها می شود. باز یک طبق پر از نور، ظلمت خرابه را غافلگیر می کند. باز دختری در خرابه خواب می رود. باز به شجاعت حسین، تشت طلا می دهند. باز خیزران، سر به سر حسین می گذارد. باز، زینب به «زیبایی»، زهر می کند، مجلس شراب را. و تو باز، چشم هایت خون می شود…
ارسال دلگویه ها:
بدیهی است که همه دیدگاههای شما خوانده شده و برای انتشارشان، ملاکها و معیارهایی لحاظ می شود؛ بنابراین، برای درج دیدگاه خود، رعایت برخی چهارچوبهای اخلاقی ضروری است:
- لطفاً دیدگاه خود را به زبان فارسی بنویسید، پیام های غیر فارسی منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که حاوی توهین، تهمت یا افترا، نسبت به اشخاص حقیقی و حقوقی باشد منتشر نخواهد شد.
- از ارسال دیدگاه های تبلیغاتی و یا حاوی لینک، خودداری کنید، پیام های نامرتبط با متن، تأیید نمی شوند.
- لطفاً دیدگاهتان تا حد امکان مربوط به همین نوشته باشد، در غیر اینصورت میتوانید از قسمت تماس با ما استفاده نمایید.
بلاگرهای بیان لطفا برای ارسال نظر و یا رأیدهی به مطالب روی گزینه «وارد شوید» در کادر پایین کلیک کنید تا مجبور نشوید نام و آدرستان را مجددا بصورت دستی وارد کنید.