برای کوفیان
کربلا نقشه گنج است
و برای عمر سعد
حکم ملک ری است،
سر حسین. ما [...]
برای کوفیان
کربلا نقشه گنج است
و برای عمر سعد
حکم ملک ری است،
سر حسین. ما [...]
حکایت کاروانی است که صدای زنگ ناقه اش چنگ می اندازد دلت را تا پاره کند تمام رشته های در هم تنیده اش را، کاروانی که راه خشکیدن گرفت تا دین محمد(ص) را آبیاری کند، راه داغ سرزمین داغ تف، حکایت کاروان حسین(ع) نیست، حکایت کاروان زنی است که در ظهر خونین، خونابه به آسمان پاشید و سوز جگرش زهره ی دل جنبندگان زمین و آسمان را ریخت که وا محمداه، هذا حسین بالعرا.. کتاب آه بازخوانی مقتل امام حسین(ع) است که به همت یاسین حجازی با نثری وزین بازنویسی [...]
در علقمه پایین افتاد،
دستی که در غدیر
بالا رفت! [...]
مثل همیشه بی خبر آمد و سلام کرد و من هم با خنده ای سلام دادم. از تجوید خنده هایش اما مشخص بود که دلش گرفته. مثل گاهی که خیلی دلش می گرفت و عطر گرفتگی در نفس هایش استشمام می شد. با تمام این اوصاف و با همه پرحرفی هایش، برخلاف همیشه اینبار اما حرف خاصی نداشت. آمده بود سلامی عرض کند و حالم را جویا شود. مثل اینکه این بار آمده بود سکوت کند تمام [...]
نیزه ها که باشند
شیرخواره هم
سرفراز می شود [...]
قاصدک را
فوت هم که کنی
پرپر می شود
چه رسد به سیلی [...]
رأس خیمه حسین
فرق سر عباس است؛
«عمود» را پایین بیاور!
شام غریبان شروع شد
انگشت که هیچ!
دوست داشتنی که باشی،
سر و دست می شکنند،
برای انگشترت! [...]
کوچکتر که بودم، پدرم وقتی می رفت مأموریت، دم در پاپیچ پدر می شدم که برایم از آنجا، اسباب بازی- بادکنک قطاری- بخرد. آخر ته تغاری و عزیز دردانه پدر بودم. پدر هم می گفت چشم و خداحافظی می کرد و می رفت، تا انتظار آمدنش را، به چشم های منتظرم تحمیل کند. یک روز، دو روز، یک هفته، دو هفته، یک ماه… روزها و هفته ها می گذشت و دل کوچک من، دلتنگیش روز به روز بیشتر می شد. دل کوچک را در کودکی، گریزی از بازی و بازی گوشی نیست. تا کودک سر خوش باشد به [...]
ثانیه ها، به جنون غلتیده. بس که سَر می رود از سرم کلمات و سُر می خورند جملات از روی سطرها. در همهمه و وهم جملات دیوانه وار ذهن، عقل از اندیشه تهی می شود و زبان باز می ماند از تکلم. بی هیچ اختیار و اراده ای، چشم ها پلک ها را به نشانه تسلیم پایین می آورند و بسته می شوند از نگاه. از دیدن اما نه. در خلسه فکر، میان میدان ناکجا آباد اندیشه، نبرد تردید و چرایی. پشت پرچین قضا و قدر. قید تعهدی در ورای ورق های پوسیده تاریخ. صدای «رعد»ی مهیب و دهشتناک [...]
از عمّار تا مختار،
یک کربلا
فاصله است! [...]
تصور کن زنگ خانه به صدا در می آید و مادرت می رود در را باز کند. عده ای در مقابل خانه تان در کوچه با پدرت درگیر شده باشند. پدرت را روی زمین بیاندازند و دستهایش را ببندند. مادرت را هم به بدترین شکل با کتک و سیلی نقش زمین کرده باشند. مردی هم با کمربند افتاده باشد به جان مادرت. برادر و خواهر هایت هم زیر دست و پا پامال شده باشند. فکر کن برادرت رفته باشد مدرسه. هم کلاسی هایش [...]
کربلا رفتن، دلیلی برای کربلایی شدن نیست
آدمی برای رفتن به شهرهای مختلف دنیا و رسیدن به مقصد مورد نظر، چاره ای جز سفر ندارد؛ اما برای رسیدن به مقاصد معنوی، تنها سفر تضمین کننده رسیدن برای انسان نیست. برای سفر به دیار یار، نمی شود تنها به پاسپورت های کاغذی و اداره گمرک دلخوش داشت. برای گذر از مرز قسمت، باید مهر دلدار را روی برگه روادید دفتر دل رؤیت کرد. همچون آن ها که از همین راه به همراه حسین راهی کربلا شدند. [...]
سپر پدر
انگشتر برادر
کلاهخود اکبر
گهواره اصغر؛
همه را برگرداند [...]
گزیده ای از مجموعه «حاء سین یاء نون»
آبی که به خیمه رواست،
به سقا حرام است! [...]
یکی خانواده اش از حج آمده و آن یکی ارشد دارد، یکی در جوّ امتحانات میان ترمش است و آن یکی هنوز آمادگی ندارد و دیگری استخاره کرد و بد آمد. یکی عازم سفر شده و نمی رسد، یکی هم این روزها برای کسی در بدر شده و نمی رسد، آن دیگری بیمار است و آن یکی دیگر از جنگ بیزار. امسال که صدای «هل من ناصر را شنیدم» آمدم تا شاید بتوانم کمکی کنم نه به تنهایی و بی یاوری ات در [...]
بی مقداران
گر قدر می دانستند غدیرت را،
دیگر
عاشورایی مـُقدّر نمی شد! [...]