آمدی از کرانه و
در دل بیابان قم آرمیدی
سال ها گذشت
و هیچ شهرداری نتوانست
همچون تو [...]
آمدی از کرانه و
در دل بیابان قم آرمیدی
سال ها گذشت
و هیچ شهرداری نتوانست
همچون تو [...]
سایه ات از سرمان کم مباد الهی...
.: برای مشاهده و دانلود دل نما روی ادامه مطلب کلیک کنید :.
من عمیقا به روح اعتقاد دارم...
زیارت آخر که تمام شد، سلام آخر را دادم و از حرم آمدم بیرون. مثل همیشه در آن سوی پل آهنچی سوار ماشین های هفتاد و دو تن شدم. ساعت تقریبا ده شب بود که در میدان هفتادو دو تن پیاده شدم. دیدم جمعیت زیادی - در آن حوالی - در انتظار اتوبوس موج می زند. آمدم مثل باقی مردم ایستادم به انتظار. نیم ساعت، یک ساعت، یک و نیم ساعت گذشت؛ اما اتوبوس نیامد. اتوبوس هایی هم که رد می شدند، [...]
بگیر از من جهانم را ولی بانو حرم را نه..
سال های اول دانشجویی، خوابگاهمان داخل قم و واقع در بلوار عطاران بود. یادم هست ایام فاطمیه بود. از همان بلوار عطاران می خواستیم برویم سمت حرم حضرت معصومه «سلام الله علیها». کنار خیابان چند دقیقه ای بود که منتظر ایستاده بودیم. ماشین ها می آمدند و همینطور بی توجه رد می شدند. یک سواری پیکان - که راننده ای جوان داشت - پیش پایمان ترمز کرد و نگه داشت. شیشه های ماشین را پایین [...]
پنجشنبه، قفس، بال؛ زهیر، جامعه، شال...
کار اصلی ما نوکران، گریه کردن و اشک ریختن است. ما گریه کن ها مثل تمامی کارگر ها ابزار خاص خودمان را برای کارمان داریم. وقت کارمان ثابت نیست، بستگی به حال مان دارد. لباس کارمان یک دست لباس مشکی ست به علاوه یک سربند. اما من همیشه دلم می خواست توی هیئت، یک شالی، چفیه ای یا دستمالی داشته باشم که اشک هایم را یادگاری نگهدارم در آن تا همراه کفنم در قبر توشه آخرتم باشد. [...]
مدینه بعد از مادر، جای ماندن نبود...
در آسمان عشق، خورشید در فراق ماه از این چرخش های بیهوده داشت خسته می شد که فرشتگان مژده اجلال نزولت را دادند. آمدی از بهشت که جمع قمر های منظومه عصمت جمع تر شود. قبل از تو خورشید دلیل موجهی برای چرخش نداشت. آمدی تا یکبار دیگر آسمان به زمین نزدیک تر و خورشید به ماه مشتاق تر شود. آمدی که جای خالی خود را در گهواره آغوش مسیح پر کنی، که جای خالی مادر را در مدینه دل [...]
دستش در کار خیر بود. مقداری برنج و روغن و آذوقه در صندوقِ عقب ماشینش گذاشته بود، تا هر وقت مستمند و نیازمندی اگر دید، بین شان تقسیم کند. تمام اقلام را بین فقرا پخش کرد و چند ماه گذشت. در صندوقعقب ماشینش اما، هنوز کیسه ای برنج جاخوش کرده بود. بعد از گذشت چند مدتی هنوز موقعیتی پیش نیامده بود که آن کیسه برنج را هم بدهد به مستمند ِ دردمندی. یک روز که داشت با ماشینش در کوچه پس کوچه های خیابان های قم می رفت، چشمش خورد [...]
با تو ستاره می شوم...
زیارتنامه را خوانده بودم و بعد از مختصر زیارتی، انگشتانم را گره زده بودم به ضریح و در حال خودم بودم. آخرین لحظه که داشتم به قبر نگاه می کردم تا خداحافظی کنم، صدای دخترکی از سمت راست می آمد. در آغوش پدرش بود و انگار آنها هم داشتند خداحافظی می کردند. پدرش آرام در گوش دخترک گفت: «خداحافظی کن بابایی». دخترک سرش را نزدیک شبکه های ضریح کرد و با نگاهی کودکانه به قبر [...]
به قول رانندهای قمی؛ حرم آخرشه!
تمام عید را از فردای چهارشنبهسوزی که رسیدم خانه گرفته، تا فردای سیزده به در که برگشتم قم، در خانه مانده بودم. اصلن حوصله عید دیدنی و برنامه هایی از این قبیل را نداشتم. حدود ساعت یازده شب از تالش حرکت کردم و 5 صبح رسیدم ترمینال غرب. رفتم بلیط گرفتم برای ساعت 6 به قم. ساعت که 6 شد اتوبوس مثل همیشه با کمی! تأخیر حرکت کرد. من هم از کیف کتاب سقای آب و ادب را که از نیم بیشتر اش [...]