بی حوصله ایستاده بودم کنار جاده و این بار منتظر هیچ اتفاقی نبودم. هوا از گرمی به آتش می مانست. مسافر بودم و طبق عادت، سرم پایین بود. مثل همیشه در بی خبری بودم که ناگاه، با یک نگاه سرنوشتمان به هم گره خورد. لبخندت از دور دلبری می کرد. آرام صدایم کردی و من، با سری پایین و رویی خجل آمدم کنارت. عشقی عجیب بین ما جوانه زده بود و پای شعر در میان آمد. شاعرت شدم.غزل،مثنوی،ترانه،سپید و قصیده. گفتم و خواندم و شنیدی. اما افسوس که قصیده عاشقانه ما مطلعش وصل بود و پایانش فراق. حالا حرفی از شعر و شاعری نیست. درد ما چیز دیگری ست و حرف ما حرف دیگر. برای منی که همیشه حافظم تو بوده ای، خداحافظی هیچگاه آسان نیست. مخصوصا اگر پای دل من و دست کریمانه تو در میان باشد. تویی که محبتت بر من بی مقدار، مقدار بردار نیست، تویی که عادتت احسان است، تویی که کرامت را در لحظه لحظه ی ساعاتِ شب و روز، برای من و مردم این حوالی هجی می کنی. دل کندن از تو همیشه سخت ترین است برایم. حالا منی که ایستادن را تو یادم داده ای و برای برداشتن هر قدم، تو دستگیرم شدی، منی که دخل و خرج روزگارم از صدقه سری های توست، منی که پرواز را از پرنده های کاشانه تو آموخته ام؛ همین من، حالا بر سر دو راهی رفتن و ماندن، کودکانه بهانه گیر شده ام و پایم را کرده ام توی کفش نرفتن.
ماه ها می شود که بی دعوت و بی منت، بر سر خوان تو نشسته ایم. در غربت و در عزت، در تنهایی و در شیدایی، شوق دیدار تو به دل هایمان قرار می بخشید. در این گرمای طاقت فرسا، خنکای حریم امن تو بود که دل های بیمار و تبدارمان را خنک کرد. در موسم طوفان زندگی، در کوچه های بی کسی و در لحظه های دلواپسی، سر به دامان تو نهادیم. وقتی رمضان هنوز هلال باریکی بیش نبود، دلمان از مجاورت و همسایگی با تو قرص بود. سحرهای رمضان را در صحن و سرای تو به مناجات نشستیم. قرص ماه رمضان را با غم مولا در محضر تو هلال کردیم. در پیشگاه تو به انتظار هلال شوال گشتیم. عیدمان زیارت هزار باره تو و عیدی مان، لبخند عاشقانه تو بود. و نماز عید را بر سرای آستان تو قامت بستیم. وقتی لبخند رضایت مان از روی لب زندگی پاک می شود و دلمان هوای خراسان می کند؛ در بی توفیقی هایمان، چاره بغض های فرو خورده روز و شبمان، «السلام...» های هزار باره ما و «علیکَ مِنّ السّلام...» های کریمانه توست. و تو چه معصومانه بر سر این همه عاصی، دست نوازش می کشی. قم از نفس های تو حی است و حیات این حوالی از عطر حضور تو نشأت می گیرد. امید امروز و فردای زندگی مان، نگاه پر مهری ست که از صبح تا شام و از شام تا سحر، از فراز این بارگاه بین مردمان شهر تقسیم می شود. که اگر نبود این نگاه کریمانه و این محبت مادرانه، نفس کشیدن سخت و کبوترانه پر کشیدن محال می شد.
اینجا همه مسیر ها به حرم ختم می شود. تمام راننده ها می گویند: «حرم آخرشه!» بی شک حرفشان حق است. تو خاتم انگشتر حرم هستی. استاندار و فرماندار و شهردار این شهر و این استان، همه اش تو هستی. همه کاره این شهر تویی و نگهدار قم دعای تو و خدای توست، نه آن ها که روزهای در دسترس نبودنشان از خجالت روزهای دسترس بودنشان در می آید. فرماندار قم کسی نیست غیر از تو، که اگر رضایت تو نباشد در جاده سعادت، فرمان سرنوشت شهر از کنترل و هدایت خارج خاهد شد. شهردار این شهر تویی که در گرما و سرما پاسخ گوی تمامی ارباب رجوع ها هستی. قم چه استاندار داشته باشد چه نداشته باشد، این استان باز دست به دامان آستان تو و کلید حل مشکلاتش در بین دستان توست. تا تو هستی و حافظ این خطه و دیاری، با یاری تو این زلزله ها هر چقدر ریشترش بیشتر شود، باز نمی تواند دل نوکران و کنیزان این درگاه را ریش ریش کند و سقف آرزوهایشان را در وقت شام بر سر سفره بی خانمانی بنشاند.
دلخوش به زمین و زمان نیستم اینجا. نه از طرز رانندگی در این شهر راضی ام و نه از ادب رانندگان این شهر. نه از برخی مردمان این دیار راضی هستم و نه از بعضی خادمان این مزار. و نه حتی دل خوشی دارم از مسئولان بی مسئولیت این آستان، که در پرتو قداستش، بجای خرج خود برای حرم، آبروی حرم را خرج خود می کنند. من سر خوش و دل گرم به چیز دیگری هستم. با تو قم برای من شهر دیگری ست. محبت هیچ غیری مرا مقیم قم نکرد که نکرد. چرا که من نمک گیر سفره تو هستم. و الحق که حق نمک را چه خوب می دانم، که تا زنده ام نمک گیر همین سفره می مانم. دل من دست از سر قم بر نمی دارد. قم برای من معنی دیگر و هوایش حال دیگری دارد. طُفیل عشق تو ام. و مگر می شود که من باشم و تو باشی و پنج شنبه باشد و این چشم ها و دست ها میلی به کمیل نداشته باشد.
قم برای من یعنی «تو» و «تو» برای من یعنی تمام زندگی. و زندگی بی «تو» محال است. تو اگر نباشی، گویی زندگی چیزی کم دارد و در جای جای زندگی خلأیی بزرگ احساس می شود که با هیچ چیز قابل جبران نیست. انگار کن که بی تو، محبت از ناودان عادت بر سر و روی عشق می بارد. درک عشق، بی تو چه دشوار است و مرگ احساس، بی تو چه آسان. و من «زندگی» را خلاصه در «سوهان» و «زعفران» نمی دانم. درس زندگی را باید در کلاس عشق کریمانه تو برای دل دیکته کرد و عشق را باید کبوترانه، در آسمان معرفت تو آموخت. زندگی بهانه می خواهد. و من نه اینکه «تو» را بهترین «بهانه» برای زندگی بدانم، بلکه تو خود بهترین مصداق برای مفهوم «زندگی» هستی. و این خصوصی ترین تعبیر من از «تو»ست. زندگی یعنی لبخندی که هر صبح با رؤیت روی ماه تو بر لب می نشیند. و زندگی یعنی خداقوت ای که تمام خستگی های روز را در آخر شب، در پرتو نگاهی و سلامی عاشقانه حواله ات می کند. و این بهترین تفسیر من از «زندگی» ست. ما از قرار تو برقراریم، نگذار بی قراری مان بیش از این بیمارمان کند. دست دل و پای همت ما، یارای دوری از تو را ندارد. و حالا که رقم فاصله من تا بارگاه تو، هر لحظه در میانه این آزادراه درشت تر می شود، دوباره سردرد مرا در حصار این اتوبوس و بر روی این صندلی، زمین گیر می کند و دیگر از اشک فراق گریزی نیست.
نظرات تأیید شده: (۱۰)
واکنشها :
نظرات تأیید شده: (۱۰) واکنشها :
آسمانی های زمین می گوید:
اخلاص هدیه این قلم آسمانی باد
پاسخ دلباخته :
سپاس از لطف شما