انتظار یکساله یعنی پانصد و بیست و پنج هزار و ششصد دقیقه بی قراری...
سر درد عجیبی گرفته ام این روزها. قدری کلافه ام. سرم را تکیه داده ام به دیوار و زانو بغل گرفته ام. سوز سردی از نیمه ی باز پنجره اتاق می آید. باز آسمان ابری ست. هوا کم کم دارد سرد می شود. نگاهی به تقویم روی دیوار می اندازم، تقویم به روزهای سرخش رسیده در این فصل زرد. کاروان غم آنقدر سریع منزل ها را پشت سر گذاشت که بهار و تابستان هم از قافله جا ماندند. حالا سر آخر در این فصل سرد، چرخ روز [...]