شاید مادرم یک روز جلوتر مرا به دنیا آورد، شاید هم تقصیر متصدی بود. اما دقیق نمی دانم اشتباه از که بود. آخر ثبت احوال، کجا خبر دارد از حال و احوال من. آری، متصدی اشتباه کرد. زاد روز من 8 دی نیست، 9 دی است. نه، اصلا شاید مادرم به متصدی سفارش کرده بود، تاریخ تولدم را یک روز زود تر بنویسد. تا از یک روز قبل، آماده باشم. آماده قیام. قیام عاشورا. عاشورای شمسی مهرماه نیست، دی ماه ست. 20 مهر نیست، 9 دی است. 9 دی، تنها یک روز عادی در میان روزهای سرد دهمین ماه تقویم سال نیست. روز تقدیر انقلاب است. روز تصفیه آلودگی ها. روز پس زدن پسماندهای پست و مضر. روز تجدید بیعت با نایب حجت. روز عقد اخوت خواندن مردان امت. روز همه پرسی اسلامیت جمهور، نه جمهوریتِ اسلام. روز آری به جمهوری اسلامی، نه اسلام جمهوری! 9دی،سنگینی بار را از روی دوش عاشورا برداشت. 9 دی، عاشورا را از محرمی ترین ماه تقویم، به تمام روزهای تاریخ نسبت داد. آنجا که جمع کربلائیان، در ایستگاه هشتاد و هشت جمع بود و باز در مقابلشان، سپاهیان کوفه. خس و خاشاک هایی که به گور بی شمار بودنشان می خندیدند. و باز، زیر تیغ کینه یزید TV و عمرسعد دات COM و شمر دات WS ، ولایت حسین، می رفت که روی انگشت اتهام نیزه ها رود. این بار اما خبری از ندای «هل من ناصر...» نبود. از گودال، صدای «أین عمار» به گوش می رسید و باز، کم نبود شکم هایی که پر بود از حرام.
قطار عاشورا از ایستگاه 61راه افتاد و به ایستگاه 88 رسید و باز از حرکت نایستاد. اما من و تو هنوز، در بهت عاشورای سال 61مانده ایم و انگار، از یاد برده ایم «کل یوم عاشورا و کل ارض کرببلا». اگر« کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» درست نیست، پس حق با عمر سعد است و نیزه ها. اما اگر درست است –که هست- این بار نوبت حسین نبود و نیست که گذرش حوالی گودال افتد. چارپای شتر جمل، زیر شمشیر خیرالعمل، به خاک سیاه ضلالت افتاد.عمود آهن،بر فرق اهریمن فرود آمد. و شبهه، سر به دار بصیرت شد.سر بدعت روی نیزه حکمیت رفت و حرمله،به چارمیخ تیرهای سه شعبه اش کشانیده شد. و پست فطرتان سرمست،به زباله دان نا کجا آباد تاریخ تبعید شدند. و عمر سعد، در همین «شهر ری»، به پای گندم ها سر به نیست شد. این هنر «مختار» بودن کارگردان سیماست، که «کُپک» ترین نقش منفی، عمر سعد قصه باشد، تا مردم خیال کنند که حسین، با امثال اصغر کپک ها جنگید. این اوج ساده انگاری ست. عمر سعد، هیچ شبیه اصغرکپک مختارنامه که نه، او آیت الله العظمی عمر ابن سعد، فقیه و مرجع تقلید کوفه بود. آخر گندم «شهر ری» چقدر مرغوب است که در حسرت رسیدنش، دست از دنیا و آخرت باید شست؟ نه! گاهی مشکل، از بذر گندم نیست، از نطفه مردم است. بحث مرغوب بودن گندم نیست، حرف حرام بودن لقمه هاست. در قمار هوای نفس عمر سعد، آنها باختند که در خیال خود، ملک ری ساختند. سر حسین را مقلدان، به اسم دین و به فتوای مجتهدان، روی نیزه مهمان کردند. حالا چه باکی داری از نسل عمر سعدها!
ثبت احوال هم به ندرت، نام عمار را در شناسنامه ای ثبت می کند. این را آمار نام های ایرانی در سال های گذشته می گوید. چه اینکه آدم خودش نام خودش را بگذارد عمار. یک Search ساده اگر در موتور جستجوی نه چندان پیچیده ای کنی «عمار» را، کم نتیجه بدنبال ندارد. در این زمین اما، گشتن دنبال عمار، اشتباه محض است. عمار هایی که نسبشان به Google می رسد! عمارهایی که در دام هوی و هوسِ عمرو عاص های نفسانی هستند! نه! «من به آمار گوگل مشکوکم، این فضا، اگر پر از عمار است. پس چرا ولیّ ما بی یار است؟». «ع»،«م»،«ا»،«و»،«ر». آه،نام چه آدمها که درست نمی شود با این حروف. عمر،عمرو،عمار،عمرو عاص،عمرسعد؛نام هایی هستند که در عین همخانوادگی، هیچ تناسبی با هم ندارند. «عمار» زبان سبز علی در برابر شمشیر سرخ عداوت و نور بینه خطبه های علی در مقابل ظلمتگاه تاریک جهالت است. نمی توان پیرو علی بود و در طی طریق، جلوتر از ولی حرکت کرد. نمی توان خود را عمار نامید اما در مسیر عشق، بیمار رفت. جلوتر از ولی بودن آنجا رواست که باید تیرها را به جان خرید، تا نماز بپا داشته شود. نه اینکه آنقدر از ولی جلوتر و دورتر باشیم که وقت رسیدن به دو راهی ها، ندانسته راه ضلالت را انتخاب کنیم. این غزوه «خندق»بردار نیست.زمانه بدزمانه ایست. «زمانه بر سر جنگ است،یا علیمددی». اینجا نه صفین است و نه نهروان.نه جمل است و نه کربلا.آقا مواظب باش،«عمر»ها و «عمرو عاص» ها، خودشان را جای «عمار» به تو قالب نکنند. «عمرو» شدن چه آسان «عمار» شدن چه سخت است! عمار شدن و عمار ماندن، راه پر بلایی ست در مسیر کربلا. کافی ست کلاه «عین» را از سرت بردارند، آنوقت همچو «افعی» ها نیشو می شوی و بجای «عمار»، نقش «مار» را ایفا خواهی کرد.
بر سر بازار پر آزار نامه نگاری، باز گلی به جمال شمرها و شبث ابن ربعی ها! که - هر چند ملعون ترین مولودان تاریخ اند و لعن خدا و رسول و آلش بر آنها باد، الی الابد- بی سلام و صلوات نبود نامه شان. خطابشان گستاخانه نبود به مولایشان. حرفی از آتش و فتنه و کینه نبود بر سر زبانشان. نه حرفی از سهم خواهی بود و نه حرفی از انتقام. اینجا اما شمشیر را از رو بستند. کم نبودند آنها که اسلحه به دست، تا سنگر فرمانده دشمن رفتند، اما در راه برگشت، ماشه «نامه» ها را به سمت فرمانده خود چکاندند. اما این بار بسی کور خواندند. ما نگذاشتیم تاریخ به عینه تکرار شود. برج و باروی سقیفه را، بالا نرفته پایین آوردیم و سقف و ستونش را با خاک یکسان کردیم و خیمه خرگاهش را به باد فنا دادیم. این بار، دیگر کفن پوشان نمرده بودند که در پیشه بافندگی، با تار و پود ریاکاری های ابوموسا و طلحه ها، دوباره قصه «بوریا» باب شود. عجب قصه ای ست قصه کفن پوشی. تا حبیب و بریر و زهیر کفن پوشند، دشمن خیال غارت خیمه ها را به گور خواهد برد. افسار شما، در دست سردار های مولای ماست. در صفین، «عمار» بودن سخت است اما، در کربلا «مختار» بودن شرط است. «مختار» شدن بعد از عاشورا، کمر تل زینبیه را راست نخواهد کرد. به مختار بگو دیگر، راه رفته را برگردد، که ما این بار به کوری چشم عمروعاص، به تکنولوژی شبیه سازی عمار دست پیدا کردیم. اگر آن روزها خیلی ها در حال احتضار بودند، ما اما نمرده بودیم که روی پیکر «ولایت مطلقه فقیه»، اسب ها بتازند با نعل تازه. ما نمرده بودیم که حرمله ها، فرصت تیر اندازی پیدا کنند و در نخلستان غم، عباس را ناجوانمردان، در تنهایی حسین، قطع الیمین و یسار کنند.
نظرات تأیید شده: (۱)
واکنشها :
نظرات تأیید شده: (۱) واکنشها :
شیدا حسینی می گوید:
خیلی فضای خوب و دلنشینی است اینجا. فکر می کنم تا آخر 95 اوقات فراغتمان پر شده است. الیته اگر نکارنده بر اساس آخرین قول وبلاگی خود، به به روز کردن و آباد کردنش همت داشته باشد و مخاطب را تشنه رها نکند.
پاسخ دلباخته :
نظر لطف شماست. شکسته نفسی می فرمایید