دل آباد :: رسانه اهل دل

دل آباد، رسانه بی دل هایی ست که در به در، در پی دلدار اند.
خانه | اخبار | پیامک | کتاب | جزوه | اپلیکیشن | فیلم | صوت | ختم قرآن | عکس | گوشه‌نما | آرشیو | پیوندها | وبلاگ‌ها | همدلی در دل‌آباد
درباره ما | تماس با ما


امروز
یکی دیگر از روزهای خوب خداست


مگر در نهر تنهایی چه می شویند، میان آفتاب هشتم دی ماه!


| ارسال در «دل‌نوشت» توسط دل‌باخته .. ، در ساعت ۰۱:۰۰ روز پنجشنبه ۰۸ دی ۹۰ |


 

مگر در نهر تنهایی چه می شویند، میان آفتاب هشتم دی ماه

خوابم آنقدر عجیب و غیر قابل باور بود که صبح وقتی آمدم مدرسه، با ذوق و شوق خواصی برای هم‌کلاسی هایم تعریفش می کردم.کلاس دوم ابتدایی بودم آنروز ها. خطاب به بچه های کلاس گفتم: خواب دیدم کتاب فارسی چهارم ابتدایی گرفتم دستم و نشستم روی سکوی روبروی سالن کلاس چهارمی ها. بچه ها گفتند: «اوووه کو تا کلاس چهارم»! آن روز ها همه‌ش با خودم می گفتم یعنی میشه من کلاس چهارم برم؟ برم و کتابای کلاس چهارم و بگیرم و بخونم؟ دو سال. اوه! چقدر طول میکشه...! همیشه یکی از آرزوهای دبستانی ام این بود که وقتی بزرگ شدم، برای یکبار هم که شده، باز بیایم و گاهی بنشینم روی سکوهای سیمانی دبستان و قدم بزنم در حیاط سیمانی اش. بروم تکیه بدهم به ستون های آهنی سکوها و زل بزنم به شمعدانی گلدان هایش. می گفتم کاش یکبار دیگر برگردم و پشت این میزهای چوبی روی نیمکت بنشینم و به تخت سیاه نگاه کنم. اما این روزها که خیلی کم گذرم حوالی کودکی های مدرسه ای ام می افتد، دیگر خبری از دبستان ابتدایی آیت الله سعیدی نیست. جایش ساختمان چند طبقه ای ساخته اند. اما در عوض آرزوی کودکی مرا خراب کردند.

 

چه روزهای پر خاطره ای بود. یک مدرسه که چهارده کلاس دورتادور حیاطش را احاطه کرده بود. تقریبا با 400-500 دانش آموز قد و نیم قد! چه غلغله ای به پا می شد وقت زنگ های تفریح. چه هیجانی داشت صدای زنگ آخر. به محض به صدا در آمدنش، دانش آموزان - که برای رفتن لحظه شماری می کردند-  با تمام توان از کلاس می زدند بیرون، و از روی سکوهای سیمانی می پریدند و به سمت در خروجی(حالا که می نویسم تجدید خاطره شد برایم. خیلی هاشان همین حالا یادم آمد). همیشه سعی می کردم آخرین نفر از کلاس بروم. می ماندم و بعد از همه، پوست میوه و بیسکویت های افتاده زیر پا را جمع می کردم. دلم برای خدمتکار پیر مدرسه می سوخت. با دستم، گرد و خاک زیر میز و نیمکت را جمع می کردم گوشه ای و می بردم و می ریختم توی سطل زباله. از کلاس که می آمدم بیرون، مستخدم دبستان با جارویی بزرگ در دستش حیاط را جارو کرده بود و می آمد سمت کلاس. سلام و خداحافظی مان به قدر یک نفس فاصله داشت.

 

آرام آرام از در خروجی دبستان، به سمت خیابان می رفتم و از خیابان رد می شدم و از آنجا هم به سمت خانه. از مغازه ها که می گذشتم، همکلاسی هایم را می دیدم که در کلوپ نشسته اند و بازی می کنند. کلوپ را دوست نداشتم. نه اینکه بازی کردن را دوست نداشته باشم! اتفاقن همیشه دوست داشتم مثل پسر عمه هایم، دستگاه «میکرو» داشته باشم. اما کلوپ پر بود از بی ادبی ها و حرف های زشت. از همان روزها یاد گرفته بودم که به خواسته های دل زیاد بها ندهم. سر کوچه که می رسیدم نفسی تازه می کردم. بعد با یک نفس تا دم در می دویدم. کیف مدرسه ام توی هوا این طرف و آن طرف می رفت. می رسیدم دم در. قدم خیلی کوتاه بود، دستم به زنگ در نمی رسید. محکم در می زدم تا در را باز کنند. یکی در میان از پله ها می پریدم بالا و خودم را می رساندم آشپزخانه و به مادرم می گفتم: سلام مامان! گشنمه...زود...!

 

می رفتم پای تلوزیون، وقت برنامه کودک بود و کارتن ها. از کارتون چوبین می ترسیدم. اما تا دلت بخواهد عاشق جکی و جیل ِ «بچه های کوه تاراک» بودم. داینا کوچولوها را خیلی دوست داشتم. خانواده دکتر ارنست را هم. مادرم غذا برایم گرم می کرد و می آورد مقابل تلوزیون. غذا که تمام می شد، کارتون ها هم بعد از چند دقیقه تمام می شدند. کیفم را باز می کردم. کتاب های امروز را بیرون می آوردم و برنامه فردا را نگاه می کردم و کتاب های فردا را می گذاشتم توی کیف. وای، فردا انشاء داریم!! بین تمام درس ها، از همه بیشتر از انشاء متنفر بودم. وای از آن شب و روزی که فردایش باید انشاء می خواندم. تمام حوصله ام به یغما می رفت. باز مصوبه شده بود که موضوع انشاء علم باشد بهتر است، یا ثروت؟! آخر نمی دانستم چه بنویسم یا چه ببافم از خودم. می رفتم سراغ خواهرم، اما او هم درس داشت و وقت نمی کرد برایم انشاء بگوید. برادرم هم همینطور. از بچگی عادت داشتم –تا همین امروز هم دارم- که اگر یکبار از کسی چیزی خواستم و پاسخش منفی بود، برای بار دوم خودم را کوچک نمی کردم، حالا هر چه که می خواهد باشد. دفترم را می بستم و می گذاشتم توی کیف مدرسه. رختخوابم را می انداختم و سر روی بالش می گذاشتم و می خوابیدم.

 

فردا که می رفتم مدرسه، در کلاس، از بچگی یاد داشتم و مدام زیر لب، آیه «و جعلنا من بین ایدیهم سدا و من خلفهم سدا فاغشیناهم فهم لا یبصرون» را می خواندم، تا مگر پرده «لا یبصرون» بر چشم معلم بیفتد و قلم از برخورد با نام ما، عاجز شود. البته در بیشتر مواقع در می گرفت دعایم و در می رفتم از خواندن انشاء. اما گاهی هم هیچ گریزی نبود و اسمم را که معلم می خواند، می گفتم: آقا ننوشتم! دبیر هم با پوزخندی، دفتر نمره را ستاره باران می کرد. تا آخرین سالی که انشاء در دوران تحصیل بود، روال بر همین منوال بود. اما گذشت آن روزهای بی غم. نه اینکه غم نباشد. نه؛ بچه ها هم در دلشان غم دارند. اما غم بچه ها، اندازه اضطراب دل گنجشک هاست که با نبض هزار می زند. مثل برق و باد گذشت روزهایی که دغدغه نبود، جدل نبود، زرنگی ها نبود، دوز و کلک ها نبود. عشق نبود، یا اگر بود خلاصه می شد در خوراکی ای که با همکلاسی فقیر، تقسیم می شد. نصف مال تو، نصف مال من! نفرت نبود، یا اگر بود خلاصه می شد در جمله: «قهر، قهر، تا روز قیامت» آن هم با انگشت کوچیک! اما بعد از چند دقیقه یا ساعت، با بستنی دو قلو هایی که آن روزها هنوز، فالوده ای نشده بود، کدورت ها از بین می رفت.

 

دلم برای روزگار تولد و کودکی ام تنگ شده. روزهای ماه های سال های دهه «شصت». دهه ای که روزگار، خیلی خیلی به ما «لایک» داد. دهه آدم های قدیمی. لباس های قدیمی. ماشین های قدیمی. مغازه های قدیمی. لواشک های قدیمی. چاپ های قدیمی و کتاب های قدیمی. عروسی های قدیمی و احساسات قدیمی. عشق های قدیمی. دهه کوچه های خاکی. دهه ای که رنگ در ِ اکثر خانه های کوچه ها، رنگ ضد زنگ بود. دهه توپ های پلاستکی و دروازه های آجری و فوتبال خیابانی. دهه زن های چادری و مرد های ریشو. دهه نان بربری. دهه بابابرقی. دهه سرسره بازی. دهه موتور گازی. دهه ریزعلی خواجوی. دهه آدم های ساده و بی ریا. دهه مردمان یک رنگ و یه لاقبا. دهه نان به نرخ بازو. دهه ای که «بابا» نبود تا «آب» و «نان» دهد. دهه ای که از پس قطعنامه اش، هنوز بوی باروت و بوی چادرهای صحرایی با رایحه گازوئیل، همراه صدای آهنگران که هنوز می خواند «با نوای کاروان» را، می آمد. دهه ای که پدر برگشت. دهه ای که آن مرد رفت. دهه ای که پدرم یتیم شد. دهه ای که ما خیلی گریه کردیم. مادرم می گفت: روز به دنیا آمدنت هوا خیلی سرد بود. 8 دی بود. برف زیادی باریده بود. در ِ خانه مان یخ بسته بود و باز نمی شد. داشت صدای اذان صبح می آمد که دنیا آمدی، مؤذن من...

نظرات تأیید شده: (۰)                                   واکنش‌ها : موافقین ۰ مخالفین ۰

متن ادبی

8 دی

دل نوشته

تولد

نظرات  (۰)

ارسال دل‌گویه ها:

بدیهی است که همه دیدگاه‌های شما خوانده شده و برای انتشارشان، ملاک‌ها و معیارهایی لحاظ می شود؛ بنابراین، برای درج دیدگاه خود، رعایت برخی چهارچوب‌های اخلاقی ضروری است:

- لطفاً دیدگاه خود را به زبان فارسی بنویسید، پیام های غیر فارسی منتشر نخواهد شد.
- پیام هایی که حاوی توهین، تهمت یا افترا، نسبت به اشخاص حقیقی و حقوقی باشد منتشر نخواهد شد.
- از ارسال دیدگاه های تبلیغاتی و یا حاوی لینک، خودداری کنید، پیام های نامرتبط با متن، تأیید نمی شوند.
- لطفاً دیدگاه‌تان تا حد امکان مربوط به همین نوشته باشد، در غیر اینصورت می‌توانید از قسمت تماس با ما استفاده نمایید.

بلاگرهای بیان لطفا برای ارسال نظر و یا رأی‌دهی به مطالب روی گزینه «وارد شوید» در کادر پایین کلیک کنید تا مجبور نشوید نام و آدرستان را مجددا بصورت دستی وارد کنید.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی