تو نامت را در میدان مین جا گذاشتی و من خودم را در سجده نماز. تو خودت را روی مین جا گذاشتی و من خدا را روی مُهر و جانماز. تو پرکشیدی به آسمانِ گمنامی و من این روزها در پی آوازه و نام و خوشنامی ام. از شما تا ما یک «دهه شصت» یا «هفتاد» و «هشتاد» فاصله نیست. از قعر چاه تا منزلگاه ماه فاصله است. بچه های گردان تخریب، چه ها که برای خود نساختند و ما این روزها با ساختن هایمان چه ویرانی ها که به بار نیاوردیم... ما در هوای شما نفسی نداشته ایم. ما بویی از شما نبرده ایم. ما مهاجر هستیم. شما را نمی شناسیم. انگار تازه به این سرزمین آمده ایم.
گمنام ها نبودند، سردار های «آغامحمدخانزاده» خوزستان را، از سر پهلوی ایران باز کرده بودند. از شما برای ما اما، یک مشت استخوان آورده اند. یک تابوت نه چندان سنگین. یک پرچم و یک سنگ قبر. گرانیتِ سیاه یا مرمر سفید! چه فرقی می کند؟ وقتی شما را در شهر ها و دانشگاه ها «تدفین!» می کنند و یاد و راهتان، همراه با تکه استخوان و پاره پلاک هایتان دفن می شود. سوراخ جمجمه میهن پرستی را با قهرمان سازی های شرکت «ناسیونال» مرهم گذاشتند و مداوا کردند. حالا محال است حنای قهرمانان ملی، برای میهن پرستان رنگی داشته باشد. دیگر خیال سردرد را از مخیله بیرون کنید. گذشت دوران «می روم تا انتقـ...». روزگار عجیبی ست. اینجا از رایحه ارکیده، گُر گیجه می گیرند آدم ها؛ اما به بوی عفن زباله های خود ساخته مأنوسند. از گمنامی، یک کوچه در خاطرم بود، آن را هم شهرداری از تارک و سردر کوچه اش پاک کرد و دیگر نیست.
آخر ما چگونه با گمنامی تان کنار بیاییم؟ وقتی اینجا تمام معلمان و دبیران و اساتید، از ابتدایی تا دانشگاه، مدام در گوشمان خوانده اند: «اگر نامتان را روی برگه امتحان ننویسید، صفر خواهید گرفت و مردودید!». شما همه تان فرق می کنید! خونتان رنگین تر است. نگفتم؟! همه کارهای تان پارتی بازی است؟ اسم نمی نویسید و نمره بیست دشت می کنید. در کنکور سراسری و ارشد سازمان سنجش، صد بار شماره پرونده و داوطلبی و عکس و چهره و نام و شهرت و نام پدر و مادر و برادر و خواهر را چک می کنند. آخر این چه آزمون بی در و پیکری ست؟ من مانده ام که آخر از شما چگونه امتحان گرفتند؟ چه معلم با انصاف و خوبی داشتید که بی نام و بی نشان، سر کیسه نمره را بی خامه و بی نامه و بی خواهش شل کرد و نمره عالی را گذاشت توی نامه اعمالتان.
زمینی ها رنگ چهره هایشان به خاک سیاه نشسته است. کیست که از شنیدن نام گمنامان، چهره ای کدر پیکر به ذهنش متبادر شود؟ چراغ چهره شما را خود خدا روشن کرده بود، حتی اگر مزاری «بقیعنژاد» داشته باشید؛ بی شمع و بی جمع. بی طور و بی نور. بی مناره و بی ستاره. حتی اگر از خدا بی خبران از روی ظلمت باوری، به قبورتان توهین کنند. ما یقین نداریم که از پشت کوه آمده باشیم. اما مطمئنم که شما اهل اینجا نبودید. زمین را چه ارزان اجاره کردید و «بُرد» کردید و سودتان را گرفتید و رفتید. حالا خبر ندارید همین زمین زیر پای تان برای ما چقدر گران است. زمین همانطور که از اسمش پیداست، هویتش مشخص است. زمین، زمینگیر می کند آدم را. پس یا شما زمینی نبودید و یا چند صباحی مستأجر زمین بودید و صاحب خانه تان هم با شما مدارا کرد. می گویند می خواهید کسی را نفرین کنید، بگویید: «الهی مستأجر شوید». حالا از زمینگیری تا مستأجری چند آسمان فاصله است؟
زمین و آسمان را کجا می توان از هم جدا کرد، که هر جا «ارض» آمده، «سما» خودش را سراسیمه به سطور سوره ها رسانده و پسوند حضورش بوده. هر کجا که «سماوات» بوده بر پایه و محور «اَرَضین» استوار بوده. از زمین و آسمان برایتان بارید. خمپاره ها و مین ها را نمی گویم ها. آنها که همه قصه است و ساخته ذهن راویان جنوب است. منظورم یخچال هایی ست که برای چشم روشنی مادرانتان، جای گمنامی تان بردند. همان موقع که گفتند اسم فرزندتان تغییر کرده و نام گمنام بر شناسنامه اش گذاشته ایم. همان مادر بی چشم و چراغ ساکن روستای «کنعان» آباد. همان روستایی که از قِبَلِ جنگ، تبدیل به معدن «مروارید» شده. البته فقط آبش! حالا چند سالی می شود که مروارید هایش سیاه و بی قیمت شده اند و فقط آب مرواریدش باقی مانده و مروارید هایش را «از آنها بهتران» برده اند.
از بهشت و آن دنیا خبر ندارم. شاید آنجا هم خدا بنیاد شهید و امور گمنامان برایتان تأسیس کرده و سهمیه بارانتان کرده. بجای دستان قلم شده تان، به شما سهمیه بال و پر داده اند و بجای پا یک دستگاه ویلچر پیشرفته. نهرهایی که وقتی جرعه ای از شیر و عسل و شربت های گوارایشان می نوشی، بصورت خودکار «سلام بر حسین» و «لعن بر یزید» می فرستند و هزاران امکانات دیگر. اما مادر چشم انتظار را به جنّات نعیم چه کار؟ دل داغدیده را کورسوی چراغی چگونه مرهم شود؟ همان ها که شباهنگام در غیابتان، از فرط اشک های بی اختیار خون بالا آوردند و صبح در نانوایی ها، دست پینه بسته مادرانه بر سر پسر همسایه کشیدند و از عقده دلشان آنها را «پسرم» صدا کردند؛ آنجا که گویی پسر خودشان دست بر سر باز شده زخم دلشان کشیده باشد و بغضشان را تا شب، به سر سجاده صلاة نشسته شان، به تأخیر بیندازد.
اما، بیچاره مادر های چشم براهتان. بیچاره آنها که در خانه شان هنوز باز است، تا نکند پسرشان بیاید و با خستگی ناشی از سفر طولانی اش، مبادا پشت در منتظر بماند. همان ها که حالا نزدیک سی سال است غذای مورد علاقه پسرشان را نمی پزند. آنها که هر روز پیمانه برنج ناهار و شام را یکی اضافه تر می ریزند، تا پسرشان اگر بی خبر از راه رسید، بعد از این همه گرسنگی، سیر شود. همان ها که سر سفره آنقدر به غذا لب نمی زنند تا صدای قدم های پسرشان از پشت خوش خیالی شان بلند شود و در بزنند تا مادر دستپاچه سمت در بدود و بگوید: «قربون قد و بالات، به غذا لب نزدم تا از راه برسی. همان ها که هر بار دختری که برای پسرشان در نظر گرفته بودند را می بینند، دلشان می شکند. همان ها که دل ندارند. آری، دلِ اینکه عروسی پسرشان را ببینند و نوه شان را ببینند. همانی که می گویند: «قدم نو رسیده مبارک...!» را یکبار بشنوند.
نظرات تأیید شده: (۱)
واکنشها :
نظرات تأیید شده: (۱) واکنشها :
شیدا حسینی می گوید:
شهید رفت تا عظمت روحش کوچکی همت و اراده مرا در خود بگیرد و با ولایشی مثال زدنی بزرگم کند.
شهادت نصیب تان.
پاسخ دلباخته :
سپاس. ما همه ممنون دار شهیدانیم.