روز دوشنبه بود. بیست و هفتمین روز اردیبهشت ماه سال هشتاد و هشت. خوب یادم هست که آن روز غذای وعده ناهار دانشگاه، ماهی قزل آلا بود. آن ایام آشپز های سلف دانشگاه ماهی را طوری آبپز می کردند که به محض خوردن ماهی، چشم هایت مست و خمار و سرشار از خواب می شدند. و تو بعد از صرف غذا دو راه بیشتر نداشتی، یا باید از کلاس رفتن منصرف می شدی و تخت می خوابیدی و یا اینکه می رفتی سر کلاس می نشستی و از شنیدن - و البته فهمین - حرف های استاد صرف نظر کرده و می خوابیدی! آن ترم ها حکایت تمام روزهایی که ناهار، سبزی پلو با ماهی قزل آلا داشتیم همین بود. اما آن روز با وجود اینکه پایم در گچ بود، به سمت دانشکده حرکت کردم و وارد کلاس شدم.
چند دقیقه ای از ساعت دو می گذشت که استاد وارد کلاس شد. درس تکنولوژی آموزشی داشتیم. کاملا مشخص بود که اکثر بچه ها خمار ناهار بودند. و یکی سر به دیوار و دیگری سر به میز و آن یکی دیگر سر بر روی دست و دست بر روی تکصندلی اش چرت می زد. من اما از دردی رنج می بردم که از بی خوابی بیشتر اذیت می کرد مرا. ترک برداشتن استخوان پایم که در زمین چمن دانشگاه، در نتیجه لایی زدنم در بازی فوتبال نسبتا دوستانه چند روز پیش به بچه ها و عصبانتشان، حادث شده بود. و حالا سر کلاس، سنگینی گچ پا و درد های حاصل از معیت این دو، که باید چند هفته ای تحمل درد و رنجش ادامه پیدا می کرد؛ از تک و تا انداخته بود مرا.
مثل اکثر بچه ها حواسم به حرف های استاد سالخورده مان نبود. ما که نمی شنیدیم اما، طبیعتا استاد از تکنولوژی می گفت، از تکونولوژی عهد دقیانوس. شاید از آنجا می گفت که کتاب، به جای معرفی ابزار و لوازم کمک آموزشی و اقلام و ابزار های عصر حاضر، از جمله رایانه و اینترنت و فلش و بوک ریدر و بلوتوث و تبلت و لپ تاپ و ویدئو پروجکشن و ویدئو کنفرانس و آموزش های مجازی و... از «گرامافون» و «فیلم متحرک» و «میکرو فیلم» و «فیلم استریپ»، «تلق شفاف» و «استرئوگراف» و... حرف به میان آورده بود. نه اینکه تقصیر کتاب و نویسنده اش باشد، نه! مقصر ما دانشجویان ورودی هشتاد و شش بودیم! آخر، سن ما به عمر کتاب قد نمی داد. کتابی که در حدود دهه پنجاه نوشته شده که تقصیری ندارد. نمی دانم، شاید هم مقصر آن برنامه ریزان بی برنامه و مدیران بی تدبیری بودند که به تصحیح و تغییر و به بروز رساندن محتوای درسی کتاب ها بر اساس شرایط زمانی نمی پردازند.
علی ایحال همه در حالت خواب بودند و حرف های استاد انگار به مثابه لالایی برای دانشجویان بود. استاد برای خودش سخنرانی می کرد و بچه ها هم بصورت علنی چُرت های خفیفی می زدند. هیچ کس یک کلمه از حرف های استاد متوجه نمی شد، که اصلا چه می گوید و از کجا می گوید. از دوران تحصیلش در ایالات تگزاس آمریکا یا از تکنولوژی آموزشی عهد دقیانوس...؟ هر چه بیشتر وقت کلاس می گذشت، همه منتظر تمام شدن کلاس بودند و برخی - مثل من - مترصد این بودند که بروند و خواب را چاره این چشم های خمار کنند. از انتهای کلاس صدای آهنگ «باران، این چنین دل مرا بردی» به گوش می رسید. چند بار با ایما و اشاره به بچه ها گفتم که زشت است، به احترام استاد خاموشش کنید، اما باز تأثیری نداشت. آن ها که بیدار بودند و صدای آهنگ را می شندید، دور از چشم استاد می خندیدند. هر چه می گذشت صدای آهنگ بلندتر و صدای خنده بچه ها بیشتر می شد. و در تمام این مدت . با همه این اتفاقات، استاد - بخاطر عدم توانایی در کنترل کلاس – به هیچ عنوان عکس العملی نشان نمی داد.
ناگهان با صدای برخورد پنجره ای در یکی از راهرو های دانشکده چرت کلاس پاره شد. از صدای بسته شدن شدید درهای کلاسها مشخص بود باد شدیدی می وزد. صدای برخورد شدید قطره های باران بر زمین، هر لحظه شدیدتر می شد. همچنان صدای برخورد در و پنجره ها به فاصله چند ثانیه از هم شنیده می شد. چند لحظه بعد، صدای شسکتن و فرو ریختن پنجره ای از یکی از راهرو های دانشکده آمد. انگار هر لحظه که می گذشت دلهره و اضطرابی عجیب به دل ها وارد می شد. ساعت دو و سی و چند دقیقه نیمروز دوشنبه بود. استاد همچنان دست بردار نبود و همیطنور حرف های کسل کننده و خواب آور خود را ادامه می داد. ناگهان صدای رعد و برقی شدید، تمام کلاس را از خواب پراند. صدای رعد و برق از بس دهشتناک بود که کلاس در سکوتی عجیب فرو رفت. و چند ثانیه بعد، رعد و برقی بسیار شدید تر از اولی، و باز چند ثانیه بعد، رعد و برقی شدید تر از دومی، و چهارمی به اندازه قدرت سه تای اولی.
استاد وقتی شرایط جوی و ارضی و سماوی را دید، بالاخره راضی شد که با انجام حضور و غیاب پایانی کلاس را تعطیل کند. بعد از اتمام کلاس، عصا بدست و لنگ لنگان حرکت کردم سمت خوابگاه. احساس خستگی می کردم. از یک سو از خواب آلودگی خود رنج می بردم و از سوی دیگر درد پایی که در گچ بود آزارم می داد. بی اندازه مترصد فرصتی بودم تا به محض رسیدن به اتاق، آسوده بخوابم. راه افتاده بودم و هر چه من با گام های کوچک و آهسته می آمدم، سرعت بارش باران اما در مقابل بسیار تند بود. انگار لحن بارش باران این بار دلبرانه نبود. باد، قطرات ریز باران را با شدت هر چه تمام تر توی صورتم می زد. این وضع جوی بد هوا در طی سال های حضورم در شهر قم بی سابقه بود. به هر صورت ممکن خودم را تا در خوابگاه رساندم. با همه سختی ها از پله ها بالا آمدم و رفتم سمت اتاق. وارد اتاق که شدم، عصا را به گوشه اتاق تکیه دادم. پتو را از روی تخت برداشتم و کف اتاق دراز کشیدم. آنقدر خمار و غرق در خواب بودم که از محیط اطرافم، تنها صدای به هم خوردن پنجره های راهروی خوابگاه و صدای مهیب بسته شدن در های اتاق ها را می شنیدم. با آن چشمان نیمه بسته، تا لحظه به خواب رفتن، خیره به پنجره بودم. درختان کاج حیاط از شدت باد به این سو و آن سو مایل می شدند. قدری نگاه کردم اما دیگر متوجه هیچ چیز نشدم.
در خواب عمیقی فرو رفته بودم. یک لحظه استخوان پایم تیر کشید، بلافاصله از خواب پریدم. ناخود آگاه دستم رفت سمت گوشی ام. می خواستم بدانم ساعت چند است. نگاه کردم، ساعت پنج و پنجاه و پنج دقیقه عصر روز دوشنبه بیست و هفت اردیبهشت ماه سال هشتاد و هشت بود. چندین پیام برای گوشی ام آمده بود. اولی را باز کردم. - سلام سید! راسته که میگن آیت الله بهجت فوت کرده...؟
نظرات تأیید شده: (۱۹)
واکنشها :
نظرات تأیید شده: (۱۹) واکنشها :
فاطمه می گوید:
از دست دادن بزرگان ...
پاسخ دلباخته :
رفتن این اوتاد