در هفته ای که گذشت بیشتر از هر چیز درگیر ثبت نام و اسکان اخوی کوچک در دانشگاه بودم. سوم مهر بود، روزی که عازم تهران شدیم و رفتیم که خوابگاه را تحویل بگیرد. حمل دو چمدان نسبتن سنگین و یک ساک و یک کیف لپ تاپ، آنچنان خسته ام کرده بود که به محض رسیدن و جابجا کردن وسایل اخوی در اتاق، روی زمین دراز کشیدم و خوابم برد. از خواب که بیدار شدم، قدری برای اخوی و هم اتاقی هایش از شرایط زندگی دانشجویی و خوابگاهی و وضعیت زندگی در تهران و شرایط سیاسی دانشگاه تهران صحبت کردم و بعد اتمام حرف هایمان، لپ تاپ را روشن کردم که سری به وبسایت شخصی ام بزنم.
وارد صفحه مدیریت وب که شدم، فقط یک جمله در نوشته ها بود که عنوانش «حذف شد» بود! یک لحظه خنده ام گرفت! شاید هر کس دیگری بود دلش یا گریه اش می گرفت. صفحه سایت را باز کردم که نکند اشتباهی شده، دیدم که نه درست است. یک لحظه یادم آمد که دیروز یک نفر برایم یک پیام مشکوکی گذاشته بود که: «ما به یوزرنیم و پسورد شما دسترسی پیدا کرده ایم» و من اما مشغول آماده شدن برای حرکت بسوی تهران بودم و اهمیت ندادم. فهمیدم قضیه از کجا آب می خورد. اما قرار نبود کم بیاورم. قبل تر از تمامی صفحات و کدهای جاوا و html ای که نوشته بودم برای قالب، یک نسخه پشتیبان، بصورت دستی گرفته بودم. و حالا که سایت هک شده بود، کم کم صفحات و کد ها را دوباره بارگزاری کردم. و اما ثبت دوباره این تعداد دل نوشته و دلپاره و شعر کلی زمان گرفت از من. اما برایم اهمیتی نداشت.
من مدال افتخار دومم را دقیقن یکسال بعد از گرفتن مدال افتخار اولم گرفتم. که هک شدن در فضای مجازی برای نوکران و سربازان امام خامنه ای افتخار است. که هک شدن مرا استوار تر می کند. که هک شدن مرا نویسنده تر می کند. که هک شدن مرا به این باور بیشتر نزدیک می کند که راه را درست می روم و دارم به مقصد نزدیک می شوم.یک لحظه فکر کردم به حدود سیصد نوشته ای که حذف شد... به چندین هزار کامنت و دیدگاه حذف شده، که برای من و خیلی از بچه ها حکم یادگاری های قشنگ را داشت... پس ناراحت نشدم و صفحه وب را بستم و گفتم: فدای یک تار موی فرمانده...!
قاصدک می گوید:
خدا خیرتان دهد آقا سید محمد
زیر سایه آقا...
پاسخ دلباخته :
سلام بر شما