نه همعصر و همدورهات بودم، نه تو را دیده ام از نزدیک، نه اینکه «چ» را تماشا کرده باشم حتی! اما همیشه پنجشنبهها در قطعه بیست و چهار بهشت زهرا وقتی سر مزارت می رسم، تاب ایستادن در برابرت را از کف می دهم، نمیشود فاتحهای بخوانم بیآنکه روی سنگ پرچمرنگ مزارت خم نشوم و از عمق وجود نبوسمت. تا دست میکشم روی سنگ مزار تو صدای بچههای مدرسه فنی-حرفهای را میشنوم، خیالم بیاراده پر میکشد تا سواحل مدیترانه، تا جنوب بیروت، تا جبل عامل لبنان، تا خط اول جبهه مقاومت.
به تو که میرسم حس می کنم یک دانشگاه جدید در جنوب تهران تأسیس شده است. یا مدام احساس میکنم یک کوه سرفراز و آتشفشانی در زیر تلی از خاک سرد مدفون است. بیخود نیست که پیش تو همیشه یاد دماوند سر به فلک کشیده میافتم. نام تو قلههای رفیع را تداعی میکند در ذهن. قلههای علم و تقوا و خلوص و مجاهدت که یکی پس از دیگری فتحشان کردی.
در روزگار غربزدگی مردمان، نگاه نافذ تو در قاب عکس بالای مزارت همیشه مشرق نور را نظارهگر است. چگونه میشود روشن بود و تو را به چشم آشنا نیافت، و چه سان میتوان تاریک بود و ظلمت دید و نورانیت تو را تمیز نداد؟ تو اهل افق هستی و با طلوع خویشاوندی عمیقی داری. خورشید از نزدیکان آسمانی شماست و آسمان منزلگاه مسکونیات. پس بیدلیل نیست که آسمان شب این همه دیدنی شده و خیل مشتاقی شباهنگام در پی رصد هستند. حضور نورانی قبیله توست که مردم را عاشق ستارهها میکند.
سر مزارت را هر روز هفته و هر ساعت از روز می بینم که مرطوب است، آخر تو یک رود پرآب و طوفانی بودی. وقتی هر که در بهر تو میرود همچون ماهی عاشق دچارت میشود؛ پس من چگونه کنارت یاد اروند پرآب و بیتاب نیفتم!؟ باور کن به تو که میرسم، احساس میکنم نمازم شکسته است، آخر تا مینشینم سمت راست مزارت، باد می پیچد به پرچمها و بیاختیار مرا از مسیر سوسنگرد با خود به دهلاویه میبرد و حوالی یادمان بر زمین مینشاند. از پله های یادمان بالا میروم و یک کنج زانو بغل میکنم. در مناجاتهای جانسوز ولی شیرین تو غرق میشوم که ناگاه، بانگ اذان به افق تهران، حواسم را جمع میکند و خودم را دوباره در قطعه بیست و چهار میبینم. می دانی؟ باور کن هنوز هم که هنوز است نمیدانم نمازم در بهشت زهرا دو رکعتی باید باشد یا چهار رکعتی!
شیدا حسینی می گوید:
عنوان با مسمای این پست هم مزید بر علت شده است و به وزین شدن نوشته کمک کرده است.
در پناه حق
پاسخ دلباخته :
سلام و رحمةالله